آرزو داشت در اوج جوانی
میشد آن رستم دستانی
که از عشق بیابد رهایی
شد مجنون بی رنگ و صدایی
میخورد می در کنج تنهایی
گمانی کرد چشمانش دیدند سرابی
ز نقش و نگارش داشت زیبایی
ولیکن رفت و نزدیک شد
به خود آمد و دل از ان سیر شد
گفت این رسم عشق نیست
این حق دلداده ی شیرین نیست
هر چه کردم از خامی دیرین نبود
روزگار هم از اغاز من شیرین نبود
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 27 آبان 1402 13:04
!درود
شبنم رحمانی 29 آبان 1402 22:34
درود بر شما. قلمتان سبز
سیاوش دریابار 11 آذر 1402 09:53
سلام
شعرتان زیباست
موفق باشید