از گوش چپش صدای سوت می آمد؛
و عابری بود که رد نمیشد از خیابان...
زیر پایش خاک ها شل شده بودند؛
و درختی که دیگر ریشه نداشت در خاک...
باران قطره اش معلق بود در هوا، شبیه تیربار شب کور دشمن؛
و عشق داشت متولد میشد، با هر لبخند آن دختر...
صدای پای مردم بود، که میگریختند از باران؛
ولی همچنان یک نفر بود که رد نمیشد از خیابان...
کلمبیا دیگر دود نمیشود، وقتی کبریت ها نم کشیده اند؛
در سرت فریاد سر میدهند گام هایی که از تو دل بریده اند...
.
.
.
از آن روز میگذرد چند سال، و آن روز بر نمی گردد،
نه تو دیگر جوانی و نه عابری لبخند به لب دارد...
و عشق اینقدر کوتاهه؛ به اندازه یک لبخند؛
که روزی بر لب او بود میان آخرین رفتن...
داری زیر بارون غرق میشی بیاد روزایی که گذشتند؛
و هر روز زمزمه میکنی: گذشته ها گذشته اند...
در سرت فریاد سر میدهند گام هایی که از تو دل بریده اند؛
کلمبیا دیگر دود نمیشود، وقتی کبریت ها نم کشیده اند...
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 6
کمال حسینیان 02 آذر 1394 23:17
درود جناب حاتمیان عزیز
ناب سرودۀ تان سر ذوقم آورد
تقدیم تان :
چنان افتادم
که آه از نهادِ کوچه برخاست
نمی دانم زمین گیرِ منست
یا من زمین گیر ...!!!
کرم عرب عامری 03 آذر 1394 00:46
درود
محمد جوکار 03 آذر 1394 01:02
علیرضا خسروی 03 آذر 1394 10:16
اله یار خادمیان 03 آذر 1394 13:57
درود بر شما سراینده و شکوفا باشی
زهرا حسین زاده 03 آذر 1394 14:14