میکنی چادر به سر تا با خدا دیدار کنی
از زمین و از زمان فریادت آزاد کنی
میکنی راز و نیاز با آن رفیق دور دست
که به تو نزدیکتر است حتی به رگ از گردن
تو خودت از این زمانه خسته ای
اما نه
تا امید هست باید ماند زندگی باید کرد
امشبم تولدم شد
دیدی شد بیست و دو؟
میدهم با دلخوشی چاقو را بدست تو
می بُری و میخوریم از کیک مهربانی تو
کادوی شب تولدم شد لبخند تو
.
نیستی و باز هم با بودنت شعر ساختم
امشبم خود را به تو نزدیک می پنداشتم
می پرم از خواب تنهایی، کنارم نیستی
تو که تنها محرمی، دیگر بیادم نیستی
باش با آن مهربانی که به تو نزدیک تر است
از من و یادم که هیچ، از رگ به تو نزدیک تر است
خسته ام از خودم و هر چی به من مرتبطه
یه صدایی بهم میگه:
امشب بخند، تولدته...
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 27 اسفند 1400 18:49
درود بزرگوار ا