لای یک شعر تازه پنهانم
مثل یک آسمان ، غبار آلود
قصه ام در مسیر فرداها
حسرت عشق بود و باران بود
از تمام پرنده ها سیرم
سایه ام امتداد باران است
می رسد حس من به درناها
در دلم غصه ها فراوان است
پای رفتن ندارد احساسم
زندگی مظهر تلاطم هاست
عشق ، طوفان وحشی درد است
ریشه اش در تن تجسم هاست
رفتم از خود به کوچ ناپیدا
غربت ، آئینه ی نگاهم شد
غم در این روزگار بی پروا
بهترین کوه ، تکیه گاهم شد
دستم از آسمان که کوتاه ست
بغض خیسی نشسته بر جانم
می روم تا بهار برخیزم
می روم تا ترانه بنشانم
می گریزم به ناکجا آباد
میخزم لابلای خاموشی
با غرور "پرستش " شعرم
می روم گوشه ی فراموشی .
پرستش مددی
۱۳۹۵.۰۵.۲۵
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 7
محمد جوکار 30 شهریور 1395 23:57
درودت باد مهربانو مددی عزیز
چهارپاره ای بغایت زیبا از احساس نابتان خواندم
قلمتان مانا
پرستش مددی 31 شهریور 1395 00:26
عرض ادب استاد گرانقدرم
سپاس که مرا با مهر می خوانید
ممنونم از تشویق های همیشگیتان
موسی عباسی مقدم 31 شهریور 1395 09:45
درود برشما شعر خوبی بود
پرستش مددی 31 شهریور 1395 23:32
درود بر شما جناب عباسی مقدم
سپاس بر حضور ارزشمندتان
اله یار خادمیان 31 شهریور 1395 10:35
موفق باشی نوشیدم از زلال اندیشه ی شما
پرستش مددی 31 شهریور 1395 23:33
درودتان باد استاد گرامی جناب خادمیان
سپاسگزارم از حضور مهربان تان
جواد مهدی پور 08 مهر 1395 09:35
سلام و ادب محضرتان بانو مددی گرامی
از چهارپایه های زیبایتان لذت بردم
قلم دل انگیزی دارید
عالی می سرایید
درود بر شماااااااااا