دیشب نگاهت آسمانے بے نهایت بود
در حجم کوه درد پژواڪ صدایت بود
مهتاب مے گشت و پریشان مے شد و انگار
در شعرها دنبال نقش رد پایت بود
غم با تمام وحشت شبهاے تنهایی
گنجشڪ سرگردان بغض آشنایت بود
دیدم مرا گم کرد در آغوش اشعارم
بیتے که آغازش "پناه دستهایت" بود
انبوه اندوهے کنار دست غم هایم
انگیزه ے ابیات اشعار رسایت بود
حتا نسیم هر نگاهت در غزل هایم
تکثیر بخشے از غرور یڪ روایت بود
دیگر غزل گنجایش حجمت نخواهد داشت
ابیات من لبخند تلخ بغض هایت بود
دستم بگیر اے غم که با باران بیامیزم
عمریست از بغض سکوت سایه لبریزم
شب ها پسِ انبوه سرگردانے شعرم
دل مے دهم بر غربت پیشانے شعرم
در من کسے بے پرده انگار از تو مے خواند
این روزهاے سخت هم دائم نمے ماند
بگذار باورهاے من در من فرو ریزد
دنیاے رویا در شراب آرزو ریزد
با من بخوان تصنیف سبز بے کسے ها را
آهنگ هاے لحظه ے دلواپسے ها را
بگذار ، باران شهر غم را خیس خواهد کرد
شعر مرا انگیزه ے تندیس خواهد کرد
من بے تو یڪ موج حبابم هیچ میدانے؟
یڪ عمر غرق اضطرابم هیچ مے دانے ؟
من یڪ ورق از دفتر غم هاے پنهانم
من آخرین برگ کتابم هیچ مے دانی؟
در سینه ام قصرے پر از نور است مے دانم
من از تبار التهابم هیچ مے دانے ؟
شب سایه ے لبخند هاے مست مهتاب است
من شعر سبز بے نقابم هیچ مے دانے ؟
حالا نگاهم خیس احساس پرستوهاست
من آخرین جام شرابم هیچ مے دانی؟
#پرستش_مددی
تعداد آرا : 4 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نقد 1
حفیظ (بستا) پور حفیظ 27 شهریور 1402 11:35
سروده ای ناب خواندم از قلمتان
ماناباشیدوسبز