دل به دریا بزن ای زورق باران دیده
که غزل های من از جزر قدت رنجیده
آفتاب نفس خسته ی بندر گاه است
چشم هایی که لب ساحل غم خوابیده
ماسه زار غزلم از تب و تاب افتاده
ظاهرا از تب قحطی ست چنین خشکیده
نفست سهم غزلهاست که در بیم و امید
زندگی را به زمستان غزل بخشیده
همسفرهای نگاهم همه درمانده ترند
از غروبی که از این شهر ترا برچیده
شانه هایت به " پرستش "گر ایام سپرد
تشنه کامی که مرا جای تو بد فهمیده
پرستش مددی
۱۳۹۵.۰۹.۲۰
تعداد آرا : 4 | مجموع امتیاز : 5 از 5