.
ز انگور پرسش شد از یک مغازه
چرا می نبندی ز این درب و بازه
.
قضا بر تو تنگ است ای آدم از رزق
مگر قفل ها بسته نیست از اجازه
.
ببست آن فروشنده انگورها را
به قصد تجارت بشد یکّه تازه
.
تماسی مکرّر فروشی مقدّر
زد این قفل بشکست از یک قراضه
.
ادیب از دو پرسش بدین جا رسیده
که از مرگ یابی سری استعاذه
.
نه فقدان می بود و انگور،هرگز
شب و شعر ما شد به یک طبع تازه
.
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 1
دادا بیلوردی 18 خرداد 1396 21:58
درود بر بانو جعفری
زیبا و با حال