گهی چون نورم و گه خاک
گهی آرام هستم گاه وحشتناک
خدایا این چه حالی هست در اوجِ پریشانی؟!
تو شاید با منی امّا که من غمناک
تو را می جویم از افلاک
*
چه خاکی بر سرم کردی،
که آوردی مرا عاشقترم کردی ؟!
کمی نیروی شهوت ریختی مخفی به جام من
و دل، سرمست با نفسِ خرم کردی
به دنیا نوکرم کردی
*
کنون آواره می گردم
به دردی که تو دادی چاره می گردم
خودت گفتی که کامل آفریدی جانِ ما لیکن
نمی دانم چرا صدپاره می گردم
به سنگِ خاره می گردم
*
دگر از من چه می خواهی،
به جز آوارگی و حسرت و آهی؟!
تو از این زنده بودن های اجباری خبر داری؟!
تو از عشقِ دادا امروز آگاهی ؟!
چرا پس نیستش راهی؟!
*
مرا بر خویش برگردان
نمی خواهم که باشم آدم و انسان
اگر من هستم از انوارِ نامحدودِ تو ، اینک
در اوجِ لذّتِ عشقت مرا بستان
گذشتم از دل و از جان
*
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 12
امیر عاجلو 25 شهریور 1400 08:14
درود بر شما
دادا بیلوردی 25 شهریور 1400 23:02
علی مزینانی عسکری 25 شهریور 1400 17:00
سلام و عرض ادب
دستمریزاد
دادا بیلوردی 25 شهریور 1400 23:03
علیرضا خوشرو 25 شهریور 1400 18:53
A.l.I.R.E.Z.A.
K.H.O.S.H.R.O.O
علیرضا خوشرو 25 شهریور 1400 18:55
دادا بیلوردی 25 شهریور 1400 23:03
دادا بیلوردی 25 شهریور 1400 23:04
سلام و سپاس از عزیزانی که چشم رنجه میفرمایند.
رضا کاظمی اردبیلی 26 شهریور 1400 15:13
درود بر شما شعرتان را خواندم
زیبا بود
دادا بیلوردی 26 شهریور 1400 18:43
حسن مصطفایی دهنوی 02 مهر 1400 07:26
سلام و درود استاد
عالی است
سربلند و پاینده باشید
دادا بیلوردی 08 مهر 1400 01:22
درود بر استاد عزیز