سخن نمی دانی !
یا همین حرف من نمی دانی
یا که اصلآ سخن نمی دانی
سخت مغروری و از این غافل
که تو نو از کهن نمی دانی
خار هستم.به چشم تو؛ زیرا
فرق گل از گون نمی دانی
تلخ کامی چگونه دریابی
تو که طعم محن نمی دانی
باغبانیت رنج بیهوده است
توکه خار از سمن نمی دانی
تاسحرگاه خواندم و دیدم
مرغ شب از زغن نمی دانی
ای گرفتار خوان هفتم جهل
دیو از تهمتن نمی دانی
کی به مقصود می رسی که هنوز
رهبر از راهزن نمی دانی
همچو شیرین میان عشق و هوس
خسرو از کوهکن نمی دانی
گوهرم ناشناخته ؛ که خزف
تو ز دُرِ عدن نمی دانی
موج خیز است سینه ام ؛ امّا
لُجه را از لجن نمی دانی
در دلم نیست غیرِ عشق وطن
تو که مهرِ وطن نمی دانی
بحر پر جوشم و دگر افسوس
چه کنم قدرِ من نمی دانی
غزل از - مجید شفق
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 1
حبیب رضایی رازلیقی 25 اسفند 1396 01:57
درود برشما استاد شفق