برگ سبز !
گر ببینم پایبندِ عشق یار خویش را
می کشم در بر چو جان زیبا نگار خویش را
رشک را نشناختم از همت والا ؛ ولی
شمع بزم غیر نتوان دید یار خویش را
لحظه ای چشمم به دنیا شادمانی را ندید
همچو حنظل تلخ بینم روزگار خویش را
عالمی را عطر افشان می کند گیسوی تو
گر دهی برباد زلف مُشکبار خویش را
نو بهاران هم به پیش دیده ام پاییز شد
غنچه ی پژمرده می بینم بهار خویش را
بالبِ مینایی ات جام مرا لبریز کن
نا امید از خود مکن امیدوار خویش را
انتظارت شست از دل رنگ و بوی آرزو
شاد کن بادیدنت چشم انتظار خویش را
کاش چون آوار درپیشت فرو می ریختم
تا ببینم زیر پای تو غبار خویش را
کوله بار آتشینی می کشم با خویشتن
شمع ام و بر دوش خود دارم شرار خویش را
برگ سبزی دارم از هستی نثارت می کنم
این سرود دلنشینِ شاهکار خویش را
پیش آن چشمان آبی می کنم قالب تُهی
گر ببینم چون شفق دریا کنار خویش را
غزل از _ مجید شفق
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5