زنگ هوس !
از عشق مگویید سخن اهل هوس را
محرم نتوان خواند به عالم همه کس را
خواهم که به سیلاب سرشکی بزدایم
از سینه ی توفان زده ام زنگ هوس را
از بس که فضای دل ما تیره و تنگ است
از روزن اندوه کشیدیم نفس را
آن گوهر ناب است که در سینه ی دریاست
بنگر به لب جوی تُهی مغزی خس را
ما رهرو آزاده ی صحرای جنونیم
از قافله ی ما بشنو بانگ جرس را
از غفلت دل بود که در بند فتادیم
آزاد نگشتیم و شکستیم قفس را
ماییم و گرفتاری این دامگه عشق
از پیش توان حدس زدن محنت پس را
شادی دل ما همه آن است که آخر
بازی فلک می شکند شاخِ عسس را
بار و بَرِ نارس نبود در خورِ چیدن
شیرین نخرد اهل خرد میوه ی گس را
از بسکه سخن های دل ما شده شیرین
باید که ز خود دور کنیم خیل مگس را
یاد آورِ این دیده ی خونبار غمین است
رنگی که به آن شُسته شفق رود ارس را
غزل از - مجید شفق
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5