کشکول درویشی!
زچشمم می چکد اشکی؛ تو امّا با گرانجانی
سرشکم را نمی بینی و دردم را نمی دانی
اگر رنجیدم و گفتم کلامی دل شکن روزی
به دندان می گزم لب را ؛ پریشان از پشیمانی
بیا بشکاف این دل را و با چشمان خود بنگر
که همچون هیمه می سوزد ز قهر تو به آسانی
شکفتن را امیدی نیست در این عصر بی باران
مگر با چشمه ی لطفت ز دل برگی برویانی
شرابی سرخ می خواهم از آن لبهای گلرنگت
اگر سازی ز روی لطف یک نَم بر من ارزانی
در این کشکول درویشی و در وادی نومیدی
نمانده توشه ی راهی برایم غیر حیرانی
یقین در خواب می دیدم که در شبهای مهتابی
به سوی صبح می رفتیم سر گرم غزلخوانی
چه شد آیا؛ چه پیش آمد که آن آرامش دیرین
بَدل شد ناگهان بر سر نوشتی تار و طوفانی
نقاب شادمانی دارم و با درد جانکاهم
زبیم طعنه خون می گریم امّا سخت پنهانی
نصیبی بردم از عشقت که پیش از من نبرد آخر
نه قارون با زر اندوزی ؛ نه اسکندر به سلطانی
غزل از - مجید شفق
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5