فصلِ سردِ قصه ها، رنگِ بهارت نیستم
فصلِ من هم آمد اما، در کنارت نیستم
رفتنی بودی از اول، من نفهمیدم ولی
بی هوا بارانی ام، یا در حصارت نیستم...
دفتری در سینه ام دارم که بعد از رفتنت
با خودم میسوزد اما بی قرارت نیستم
یک زمان بیگانه ام هی شعر می بافم، ببین
واژه ها میچینم آیا...من که یارت نیستم
مینشینم رو به رویت، می نشینی پیش من..؟
بیخیالش، بیخیال...اهل جسارت نیستم...
دردِ من از دوری ات یعنی همین یک استکان
چای میریزم...ببین، اصلا دچارت نیستم...!
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 4
مهناز نصیرپور 20 خرداد 1397 14:54
درود بر شما
آرمان ضیائی فر 22 خرداد 1397 08:51
محمد مهدی دهداری 22 خرداد 1397 20:14
درد بر جناب ضیائی عزیز
آرمان ضیائی فر 22 خرداد 1397 20:46
عزیز دلی