این بار چون می درخشید رعد
فرو می افتاد از میانِ انبوهِ ابر
غلط زنان می بارید بر زمین
می نشست بر لبِ خشکِ صبر
می بخشید جان بر گلهای سرخ
می نهاد خنده بر رخسارِ کویر
خاک را می کرد عجین با خود
تا باز زند شکوفه ، لالۀ اسیر
او قطره ای بود از ورای افق
می چکید در اشک از چشم باران
در جنگل می روئید با او زندگی
می شد امید ، برای دلهای نگران
فردا که می کرد خورشید طلوع
می ریخت چون جویبار از آسمان
می برد حمله بر سپاه خشکسالی
می گشت در صحرا یک قهرمان
گوئی اما آفتاب با او سازگار نبود
نمی پیچید در برکه عطر مُشک
گرمای سخت می فشرد گلویش را
پیش از آنکه بارد گشته بود خُشک
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 3 از 5