خفته درویشی کنار جوی آب
زیر تیغ تند و تیز آفتاب
نان خشکی در کفش غرق کپک
دست لرزانی پر از زخم و ترک
نان فرو می برد در آب و به عمد
لقمه ای می خورد با صد شکر و حمد
عابری با دیدن این روز و حال
رفت نزدیک و نمود از وی سوال
ای ز ثروتهای عالم بی نصیب
اینکه می بینم مرا باشد عجیب
از چه داری این چنین حمد و ثنا
ای به درد فقر مفرط مبتلا
نیشخندی زد به وی درویش و گفت
تنگ می بینی و می گویی کلفت
آگهم نیکو ز درد سخت خویش
تیره گی می بینم اندر بخت خویش
نیستم غافل ز نعمتهای دهر
می شناسم جام نوشین را ز زهر
این چنین شکری که من دارم به لب
باشد از طغیان اندوه و غضب
گر بدانی در دل آزرده چیست
بدتر از این شکر من دشنام نیست ...
#عباس_خورشیدی
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 1
محمد علی رضا پور 16 امرداد 1397 14:51
درود
بر
خورشیدی که می تابد