سروده پژمان نیمه دوماول سال 1387
------
دستها می شکنند!
تو دستی برای به دست آوردن نخواهی داشت!
سیاهی ست!، اِحآطه ای هر چیزی که نیستی را، به چیستی هَستی می کَشآند؟
بَدلها تو را محتاط می کنند،
تو، بَدلها را اِحآطه می کنی،
_ کُنشی مَعقول، کهِ عُقولی رابه ثَمر نمی آورد وُ گَه گآه
_بخوان! نَخوآندنی شیرین را، که از شیره ای تلخی، سَر بر می آورد.
دوراهی رابنگَر!
_که مَسیری به نَرسیدن آشکار میکند.
راهی چَندُم، بِجوی
یآبنده!
اگر نَجُستی، تَنها لفَظ را، در لابه لای نآمفهوم اِنکار کرده ای .
کُنندگان ،سخت می کُنند، سَختی به دست نیآوردن را،
درچَنته ، بدست آمده ای می پنِدارند.
دریغآ!،
دریغا!
_ باروَر _ پُوک _ آبِستَنانند،
ندانستهِ، نآدانند،
کهِ نمی دانند
چَنبره بر ثَمرآت ، لَمسیدنی نیست
گَندیدِگی نیز، اِحاطه خوآهد کرد،
نَخواهی اگر مَحکوم باشی
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 1
خسرو فیضی 21 فروردین 1399 11:51
. با بهترین درودهایم
. استاد قلم هنرمندتان زیبا سروده ای
. را رقم زده است
.