معرفی کنید

    لینک به آخرین اشعار :
  • لینک به دفاتر شعر:
  • لینک به پروفایل :

کیومرث مرادی مهر شاعر دهلرانی

زنده‌نام "کیومرث مرادی‌مهر"، شاعر خوش اخلاق و توانای استان ایلام، زاده‌ی شهرستان دهلران بود، که در کنار شعر، به ترانه‌سرایی و نویسندگی هم می‌پرداخت.
وی که هم شعر فارسی را خیلی خوب می‌گفت و هم در شعر کُردی توانا بود، توانست در سال ۱۳۹۲، مقام دوم جشنواره‌ی ملی شعر کُردی با موضوع خلیج فارس را به خود اختصاص دهد.
سرانجام روز سه‌شنبه ۲۴ مرداد ماه ۱۴۰۲، به علت ابتلا به سرطان، چشم از جهان فرو بست.


▪نمونه‌ی شعر کُردی:
(۱)
[لێوه مۆیه­‌که، کافر مۆیه­‌که]  
زه­‌ړه­‌ێ زخاڵ و پړووشه­‌ێ ته­‌شم 
نه­‌ڤه تو خوه­‌شاڵ، نه‌ڤه خوه­‌م خوه­‌شم  
نه هووشم ڤه­‌رێ چه­‌وه­‌ێل مه­‌سێ
نه له­‌رزێ دڵم وه عشق ِ که­‌سێ  
نه په­‌ریزاێه­‌ێ هه­‌واسم ڤه‌رێ
نه ئه­‌شاره­‌ێل ِ ئه­‌شاره که­‌رێ 
ده­‌مته­‌قه­‌ێ رووز و قسه­‌ێ غروم 
بیلا شه­‌و ڤه شه­‌و ده­‌مته­‌قه بووم
قڵاێ گوم بیه­‌ێ ته­‌ئریک شه­‌وێکم 
ئه­‌سر چکیایه­‌ێ گووشه­‌ی چه­‌وێکم  
پریسکه­‌ێ ته­‌شم، زه­‌ړه­‌ێ زخاڵم
داخ بێکه­‌سی بیه ڤه‌داڵم  
بێ نۆ نشۆن ِ خه­‌م ڤه کۆڵێکم 
ته‌ژگا گوم­بیه­‌ێ ماڵ  ِچۆڵێکم  
هه­‌ر که ئێچه خوه­‌س، پړ ژه به­‌ڵا بوو
پړ ژه ړوو وه ړوو، قیړه­‌ێ قڵا بوو 
ده­‌سه­‌ڵ زه­‌ړ بنه­‌ێ بو ِێ ڤه زخاڵ
حه‌کیمێ بچوو، داخێ ڤه جا بوو 
هه‌ر که ئێچه خوه­‌س باێنه ده‌ماڵێ
تاڵه­‌ێ بسووزێ، به­‌ختێ سیا بوو
ڤه‌هه­‌ر جا بچوو، هیچێ ڤه هیچ نه­‌و
ده­‌سێ په­‌تی بوو ئه­‌ر پاتشا بوو 
شاێ ِ خوراسۆ نه­‌ړه­‌سێ داێێ 
ئه­‌گه­‌ر شه­‌و ئوو ړوو ده­‌س وه نقا بوو 
بار­ێ چه­‌فته­‌و بوو گړگړ بشێوێ
تا ڤه‌جا ړه­‌سێ هه­‌ێ سه­‌نگه­‌تا بوو 
ڤه نازاو دیاێ رێخێ ده که­‌وشێ
باڵا بڵێن ِ جۆمه بنه­‌وشێ
نفرین ده­‌مێ ره­‌حمه­‌ت و شکره
تاڵ زڵفه­‌که­‌ێ ته­‌زبیح زکره 
قبڵه­‌ێ دینمه ئه­‌و بڵۊ نازه
خاک جاپاکه­‌ێ مۆێر نه­‌مازه
 چه­‌ن ئه­‌و قاوه­‌ێل ئه­‌ڵ شۆ رشیاێه
دار ِ بڵێن شاخه­‌ێل چه­‌میایه 
چی بارێ گه‌نم سه­‌ر خه­‌رمه­‌جاێ
شه­‌ن ِ په­‌نجه­‌که­‌ێ داێه سه­‌م ڤه باێ 
دره­‌وم دکرد ڤه چه­‌و ړاسێ
هه­‌ر برمێ ئژه­‌ێ بۊه وه داسێ  
چی شړه­‌ێ وارۆ، چی ئه­‌ور ڤه­‌هار
میه­‌ل رشیاوین، ئه­‌ژ تێوڵ ئه­‌ۊ خوار 
ئه‌ڵ ڤه­‌راوه­‌رێ میه­‌ل رشیاێه
چی میله­‌ێ زندۆ یه­‌ک یه­‌ک کیشاێه  
ئه­‌ڤی سه­‌ێل دکرد، منیش ئه­‌و ته­‌رزه
سه­‌رم ڤه نه­‌زر ئه­‌و باڵا به­‌رزه 
شیرین ِ نازم، ده­‌سێ نه­‌ێکومێ 
هه­‌ر چی ئاسۆنه که­‌فن ده دۆمێ  
سه­‌ێل ِ تۊ که­‌رێ، یه­‌ک ِ تر خوازه 
ده نه­‌و عاشقی فره رند بازه  
نێم زمسۆنه، نێم تاوسۆنه
لێوه­‌م کردینه، ده­‌ی بیاوونه  
گړێ نیه­‌سه­‌ت گړ کۆچکه­‌ێ هه­‌سه­‌ت
هه­‌ێ­گا دیمه­‌سه­‌ت، هه­‌ێ­گا نه­‌یمه­‌سه­‌ت  
قرمزی لێوه­‌و، درازی قاوه 
عسکۆ که فتۊوی، ده نه­و ِ ئاوه  
چه­‌وت ړن دیا عه‌کسه ړێ دکرد 
ره­‌نگ میه­‌لێ ئه­‌وه سێ دکرد  
هه­‌ێ ک ړێ که­‌رێ عه­‌کسه­‌که جمێ
یه­‌ێ مۆێ شێتێ که­‌فێ ئه­‌ڵ دمێ  
هه­‌ێ ک گز دکرد، ئه­‌ڵ یه­‌ێ جا دمه­‌ن
مۆێه نک‌ دیا، عه­‌کسه د شیوه‌ن  
وه حه­‌ق عه­‌لێ و عه­‌کسه­‌ێ ده ئۆوێ
خه­‌م مژدنگێ بۊوه قله­‌وێ 
تا ک نه­‌جمێ بارێ نه­‌وه­‌سێ
ئووه چنگ داوی ده هه­‌ر دۊ ده­‌سێ 
قڵا په­‌ړ نێا باینه، قۆ نێ­کرد 
ئه­‌فته­‌و ئووسیاوی ئوو غرۆ نی­کرد 
شه­‌ێتۆ بړ بۊوی، نێلړێ زۆنێ
خودا ماسیاوی ده ئاسمۆنێ 
ئه­‌وی نیه­‌سه­‌ێ، ئۆ وه که­‌ێ هه­‌سه­‌ێ
شوون عه­‌کسه­‌که­‌ێ چۆوه­‌که­‌ێ هه­‌سه­‌ێ 
ئه­‌ڤی جمیۆوی ده نیمه شۆوێ
مۆیه مژ نۆوی ئه­‌ڵ جاکه­‌ێ لۆوێ 
لێوه مۆیه­‌که، کافر مۆیه­‌که
داوی ئه­‌ڵ سیم ئاخر مۆیه­‌که.


▪نمونه‌ی شعر فارسی:
(۱)
[یادت نیست]
یک روز جمع بین "تو" با "من" چه بود؟ "ما"
مایی، که اول‌اش دو غریبه، دو تا جدا،
ترکیبی از دو دست، ولی دورِ دورِ دور
تلفیقی از دو چشم، ولی تا سپیده وا 
اما چرا دو عاشق بی‌خواب، هر دومان؟
اما چرا میان ضمایر، من و شما؟
زیباترین ضمایر دنیا "تو" بود و "من"
زیباترین حروف الفبا "ب" بود و "آ"
زیرا "ب" ابتدای "بگو" بود در سکوت
زیرا "ب" زنگ نقض "برو" بود با "بیا"  
"آ" "آری" قشنگ شما بود جای "نه"
"آ" ابتدای "آمد" آن روز بود "ها".

  
(۲)
دانش‌آموزان شهرک‌های رنجیم
ابتدایی‌های سال شصت و پنجیم
با تفنگ و تیر و ترکش هم کلاس
تانک‌های واقعی را می‌شناسیم  
تانک‌ها؛ دزدند، نامردند، دودند
تانک‌ها؛ چرخ مرا از من ربودند
تانک‌ها، بر چرخ خوبم راه بستند
پیش چشمان خودم آن را شکستند  
هم‌نشین آتش و خمپاره بودیم
بچه‌هایی کوچک و آواره بودیم  
تاب ما، در چرخش اندوه‌ها بود
بر درختان بلوط کوه‌ها بود
ماهی آواره در هر رود بودیم
روی قلاب فشنگ و دود بودیم
بین ما و خانه‌ها، دیوارها بود
منزل ما، در گلوی غارها بود 
توپ‌ها، ما را به آتش می‌کشاندند
توپ‌ها، خواب از سر ما می‌پراندند  
توپ‌ها، تو‌پ علی را پاره کردند
توپ‌ها، تیم مرا آواره کردند  
بمب، اسماعیل و ابراهیم را برد
پنجه‌ی دروازه‌بان تیم را برد  
از صدای پای‌شان بیدار بودیم
ما چه‌قدر از بمب‌ها بی‌زار بودیم    
بمب‌ها، ما را به زور از ما بریدند
ما تمام کودکی‌هامان شهیدند
جنگ، بخت کودکان را خواب می‌کرد
بستنی‌های حسن را آب می‌کرد 
بمب، در ویران‌گری کولاک می‌کرد
سکه‌های قلکم را خاک می‌کرد 
عاقبت بابابزرگم، بی‌نمد مرد
بی‌عصا و بی‌چپق، با حال بد مرد 
کم‌کَمَک مادربزرگم، کور می‌شد
از مَتَل‌ها، نوه‌هایش دور می‌شد  
ساک بابا؛ بی‌عروسک بود، وا بود
ساک بابا، روی دوش سنگ‌ها بود 
مادرم، هی‌هیمه‌ها را جمع می‌کرد
مادرم، خود را برایم شمع می‌کرد 
نور می‌شد روی دفترهای درسم
مادرم، فانوس می‌شد تا نترسم  
ترس در من، پلک می‌زد، تاب می‌خورد
از صدای گرگ‌ها خوابم نمی‌برد 
گرم بازی با فشنگ و دود بودیم
ما برای جنگ کردن، زود بودیم  
بمب‌ها؛ خرسند، شیطان‌اند، گرگند
دیوهای قصه‌ی مادربزرگند  
در زمین‌های پدر، بختک کمین زد
جای گندم، مین جوانه در زمین زد 
مین، لباسم نیست، کفشم نیست، درد است
با تمام خاطراتم در نبرد است  
من خودم دیدم که گله روی مین رفت
پای چوپان قبیله، روی مین رفت  
مین به جای سیب و گندم می‌نشیند
در کمین پای مردم می‌نشیند.


(۳)
غزل بزرگ نشو! کودکانه‌ها خواب‌اند
کلاغ قصه و شعر و ترانه‌ها خوب‌اند  
غزل! بزرگ شوی از شمال می‌پرسی
از آنچه را که نداری سؤال می‌پرسی  
لجوج کوچک بابا! ترانه‌ات زیباست
طنین قه‌قه‌ی کودکانه‌ات زیباست  
تو را به درد چه؟ از تب نگو و تاب بخور
به روی صندلی‌ات باش و آفتاب بخور 
نخواه تا کبوتر به لانه‌اش برسد
کلاغ آخر قصه به خانه‌اش برسد  
خدا دعای تو را مستجاب خواهد کرد
تمام کودکی‌ات را کتاب خواهد کرد 
من این طرف دلم از حال ابر تنگ‌تر است
به این طرف ننگر! آن طرف قشنگ‌تر است  
در آسمان تو رنگین‌کمان زیبایی است
هوای نم‌نم بارانی‌اش تماشایی است  
شکوفه از تن سبز درخت‌ها، ریزان
بهار از لب گل‌های سرخ، آویزان 
ببین چقدر شبِ آسمان تو زیباست!
ببین چگونه زمین و زمان تو زیباست! 
برو برای ستاره بخوان کتاب‌ات، را!
به نوک ماه قشنگ‌اش ببند، تاب‌ات را!
برو برای پرستوی باغ لانه بساز!
برو برای پری‌های خواب خانه بساز! 
برو خیال کن امشب که پادشاه تویی!
به حوض خانه بفهمان به جای ماه تویی! 
بگو که برف زمستان سرد امروزم
برای کوه و بیابان، ‌لباس می‌دوزم 
غزل! به جان عروسک بزرگه‌ات که شکست
تو و عروسک و دنیای کوچک‌ات خوب است.


(۴)
اجازه داد معلم، که از عمو بنویسم
دو بار آب، من از روی دست او بنویسم  
عمو که دست ندارد که آب را بنگارد
مگر ز روی دو چشمش، دو تا سبو بنویسم
تراش خورده دو دست‌اش، قلم‌تر از قلم من
دو آبشار ز خون را من از چه رو بنویسم؟
اجازه داد معلم، مداد را نتراشم
که تیزتر نشود تا که از گلو بنویسم  
اجازه داد از این پس که دست‌های عمو را
به لفظ آب بخوانم، به لحن جو بنویسم  
ولی چگونه بخواند، گلوی بغض گرفته؟
مگر به لال بگریم، به های و هو بنویسم.


(۵)
قاپید کیف دستی زن را، «جواد، جیم»
بعدن فرار کرد از آنجا جواد، جیم  
ترسیده بود، خانم «زهرای جیم، نون»
اما نه مثل سارق شب‌ها -جواد، جیم-
زهرا ولی چه گم شده بودش؟ دو بسته پول…
یک شانه و یک آینه، ‌اما جواد، جیم
خود ناپدید شد، نه که باید بگویم آب
-آبی میان وسعت دریا جواد، جیم-
خانم دوباره کیف خرید و دوباره پول…
اما چه رفت بر سرِ آقا جواد، جیم؟ 
گفتند: رفته است شبی زندگی کند
با پول‌های خانم زهرا جواد، جیم.


(۶)
دکتر سلام! روح و تن‌ام درد می‌کند
چشمم، دلم، لبم، بدنم درد می‌کند  
ذوق سرودنم، ‌کلمات نوشتنم
دکتر! تمام خویشتنم درد می‌کند  
احساس شاعرانگی‌ام، تیر می‌کشد
حال و هوای پر زدنم درد می‌کند  
دکتر! نگفته‌های زیادی است در دلم
لب وا که می‌کنم سخنم درد می‌کند  
می‌خواستم که لال بمانم، به جان تو
دیدم سکوت در دهنم درد می‌کند.
 

(۷)
زیبایی بلوط و کنارند برگ‌ها
پیراهن درختِ انارند، برگ‌ها  
مثل کبوتر و همه گنجشک‌های باغ
بر شانه‌های شاخه سوارند، برگ‌ها  
گرم قشنگ کردن باغ‌اند و با نسیم
تا نیمه‌های شب، سر کارند برگ‌ها  
حالا چه رفته بر سر آنها که جز به باد
کاری به کار باغ ندارند برگ‌ها؟  
حالا چرا کم‌اند، که هر روز می‌شود
تعداد خویش را بشمارند، برگ‌ها؟ 
دل واپسم! به باغ بگو ای نسیم صبح!
خود را به بادها نسپارند، برگ‌ها  
از قول من بگو به درختان که بیش از این
سر به سر خزان نگذارند، برگ‌ها  
می‌ترسم از رسیدن پاییز و اینکه چون
اشک از دو چشم شاخه ببارند، برگ‌ها
با اینکه رفته‌اند به تاراج بادها
باز از خدا سپاس‌گزارند، برگ‌ها  
چون قول داده است به آنها که باز هم
پیراهن درخت انارند، برگ‌ها  
حالا به خط خویش چنین مشق کرده‌اند:
چشم انتظار فصل بهارند، برگ‌ها.


(۸)
دهاتی‌ام، کمر و کوهسار را بلدم
خطوط کوه و الفبای غار را بلدم
کرشمه بازی آهوی چشمه را حفظم
هنرنمایی چشمان یار را بلدم
سرود چشمه، برای بلوط را خواندم
زبان کُردی فصل بهار را بلدم
شکست شاخ زمان، با تفنگ خشم پدر
خماندن کمر روزگار را بلدم
تفنگ برنوی بابابزرگ دست من است
چگونه ماشه چکاندن، شکار را بلدم
صدای ساز و دهل را هنوز می‌شنوم
مقام زله نواز دیار را بلدم 
شب غلامرضا خان ارکوازی را
سرود نیمه شب آن عیار را بلدم
کبیرکوه، رنو، قله قله‌ی مانشت
ورق ورق، سند و افتخار را بلدم
سیاه چادر مهمان‌نوازی پدرم
اصالت کهن این تبار را بلدم
کتابنامه‌ی ایلام، امپراتورِ
تمدن و ظفر و اقتدار را بلدم.



گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 223 نفر 523 بار خواندند
محمد مولوی (16 /06/ 1402)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا