معرفی کنید

    لینک به آخرین اشعار :
  • لینک به دفاتر شعر:
  • لینک به پروفایل :

داستان کوتاه فریبا

[فریبا]

پیپ‌اش را گوشه‌ی لب گذاشت با طمأنینه... روی تخت نشست. با دست گرد و خاک و تکه‌های آوار شده‌ی سقف را پاک کرد.
اسباب و اثاثیه‌ی تخریب شده‌ی خانه‌اش را ورانداز کرد. آهی کشید و پکی عمیق به پیپ زد.
در زلزله‌ی دیشب، خانه‌های زیادی خراب شدند.
پیپ‌اش را کناری گذاشت و سراسیمه به جستجو در اتاق پرداخت. تمام گوشه و کناره‌ها را با وسواس و دقت بررسی کرد. زیر یکی از کمدها پیدایش کرد.
- ببخش من را! گیج و منگم! تو را به کلی فراموش کرده بودم!.
دستی به سر و رویش کشید و صورت زیبایش را پاک کرد. زیبا، جوان و دلفریب بود؛ همچون اسمش.
- خدا را شکر صحیح و سالمی. بلایی سرت می‌آمد دق می‌کردم.
سراغ گرامافون رفت. جلوی یکی از پنجره‌ها، روی زمین افتاده بود.
- خدا کند سالم مانده باشد!. 
سالم بود. صفحه‌ی داخلش را چرخاند و سوزن را گذاشت.
- آه! ای الهه‌ی ناز...
نگاهی به فریبا انداخت. 
- نگران نباش؛ به کمک هم می‌سازیمش!
بعد قاب عکس را به آغوش کشید و زار زار گریه کرد.


#زانا_کوردستانی

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 63 نفر 79 بار خواندند
محمد مولوی (12 /10/ 1402)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا