مرا به وسعت اندیشه زیر خاک کنید
وَ نامِ نیک مرا از زمانه پاک کنید
دوباره شعر بلندم به رودها جاریست
تمام دردِ من امروز کوچه بازاریست
خمیده قامت سروی که رنجِ دوران دید
خیالِ عاشق ما رنگ و بوی ایمان دید
نمیشود دل از اوصافِ این زمانه برید
برای رفتن ازین شهر،دل زِ خانه برید
بهانه هایِ تو ما را به قعر دریا بُرد
دمایِ سرد زمستان طراوت از ما برد
کجاست حضرت عشقی که بی تمنا بود
میانِ فاصله ها حرفِ او فقط ما بود
سکوت فاصله ها از نگاهِ آدمهاست
جهنمی دگر از دردِ این جهان برپاست
کجا رسیده مگر اشرفِ خلایق ها؟
سقوط کرده درین منجلاب قایق ها
به گندمی که بشر خورده بود راضی باش
میان این همه سارق به عدل قاضی باش
عجیب قصه یِ لیلا زِ یاد مجنون رفت
تبر به قلبِ درختانِ خفته در خون رفت
دوباره طاقتِ جانسوزِ ما جوان شده است
ندایِ سبزِ تو در سینه میزبان شده است
بشر به این تبِ بی واژه غصه ها دارد
صدایِ بغض عجیبی که گریه ها دارد
خدا کند که تبسم دوباره برگردد
صدای خنده به بازارِ گریه برگردد
به قلب خسته بگوئید شهر،بارانیست
دوچشمِ عاشقمان در زمانه گریانیست
فرازهای بلندم به اشک ها دل بست
دلم ز جُورِ زمانه چو شیشه ای بشکست
#شهرام_بذلی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نقد 1
سیاوش آزاد 21 دی 1400 00:40
سلام خلایق ها یا خلایق؟