غمگینم...
دلم در ویرانهاش
سخت میگرید
دگر قاصدک
خبر از کس نمیآرد
که پژواک صدایم را
شنیده در دوردستها
دل پر تمنایم را
به هرکس میسپارم
چو آن اسباب پرزرقش
به بازی میگیرد او را
دلم در ویرانهاش
سخت میگرید
زبانی ناآشنا دارم
صدایم گم میشود در جمع
اگر از قدسیان گویم
مرا همچون دلقکی دانند
و گر سرایم واژگان آسمانی را
مرا دیوانهای گمکرده ره خوانند
غمگینم...
دلم در ویران خانهاش سخت میگرید
اما
صدایم را رساتر
سر میدهم
اکنون
کسی باید دهد پاسخ
میدانم
هم او که دیده است
در آینه
عریانیام را...
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5