کرم دوستی شاعر کوهدشتی

استاد "کرم دوستی"، شاعر و پژوهشگر قوم لک، زاده‌ی سال ۱۳۳۷ خورشیدی در روستای داود رشید شهرستان کوهدشت است.
وی که علاوه بر لکی، به زبان‌های لری و فارسی هم شعر سروده است، به‌خاطر استفاده از واژگان اصیل و صیقل نیافته‌ی زبان لکی، به "فردوسی لک" ملقب شده است.
وی معلم بازنشسته است، و تاکنون آثاری همچون پژاره، دم تقه، جمجاخ، مردم شناسی ادبیات لکی و... را خلق و منتشر کرده است.
از ایشان علاوه بر آثار مکتوب، بیش از پنجاه مقاله در مایه‌ی نقد ادبی در نشریات استانی به چاپ رسیده است.


▪نمونه‌ی شعر لکی:
(۱)
قِلم اَر ژونِ گِرونِت دی کس پِی پا نِماو         
کس خَوردار اَژ خَم بیمار دل توریا نِماو!
وِتِمه بئنِت، بِی ویار اِی ئوو نَنی،گوشِت نِیا        
باز مَئیَه اِی گُلِم یخ آتِئویا نِماو!
خوین گیونِت پیشکش اَر هر کس ئو ناکسی نَکه 
کِی سر بِی، بِی مِناکَر، زر وَ کاسمسا نِماو!
کمی اَژ تاوِ هِلووِت کم بِکه، آرِم بِچو      
راو ئو چاو وَ گَردِ یاتِ یخه ایرچپیا نِماو!
تا وِلات خووا خوو چی، جار هاوارت نِمای  
قاره قار اَر گوش کِپ ئو هوش آشاریا نِماو!
چاره نِئری، کُله پِسکی ئو سره تاتکی نَکه 
وَ هِناسی بِرکی ئو کوکه چَمی جاتا نِماو!
رِی بِنار ئو ناهُماره، هَلگه دووُنِت چِیئه!؟     
کُو برین ئو قَپِ رِن ئو گُشوَنِ بِریا نِماو!
تَش بریق ئو بادِ بافه شیوِنِی هَت ئو دِیار!     
آگر ئو واگیژه ئو شَنیار ئو خرمُنجا نِماو!
سر مِئیَه میردُم زِمایه، هونه بِی تاشا نَچو!      
مالگه دویر ئو ناپیایه، پا شل ئو کِپیا نِماو!
پرده شوگار کیشیا، چاله پِلوقه پِر نووا!       
سِیر بِکه، مونگ گیریا، آساره وَ روشنا نِماو!
«کرم» اَر سازِ قِلم، میدونِ سر چوپی نَگِر!              
وَ کِلیکِ چَفتِ چیل ئو سر اَرِن شیویا نِماو!
◇ برگردان به فارسی:
▪ای قلم! دیگر هیچکس به درد جانکاهت اهمیتی نمی‌دهد! / دیگر هیچکس، پیگیر غم و غصه‌ی دل‌های ناراحت نیست!
▪ترا گفتم که احتیاط کن و بی‌گدار به آب نزن، اما گوش ندادی! / شنای سریع چون شاهین، در برکه‌ی پر از یخ‌های تیز و آب شده، امکان ندارد!
▪جان و مالت را به هر کس و ناکسی پیشکش نکن! / مراقب باش ای خیره‌سر! طلا را که کاسه‌ی مسی نمی‌کنند!
▪اندکی از سرعت بکاه و آرام برو! / نمی‌شود که با لات یقه چاک، دست به یقه شد!
▪تا وقتی که سرزمینم و مردمانش از این خواب به آن خواب می‌شوند، گویی که مرده اند!، / صدای فریادت به جایی نمی‌رسد و ممکن نیست فریاد بلندت به گوش‌های بسته و ناشنوا،برسند!
▪چاره‌ای برایت نمانده است! سینه‌خیز نرو و سرک نکش! / با نفس نفس زدن و دولا دولا راه رفتن، راه به جایی نمی‌بری!
▪راه پیش‌رویت شیب‌دار و ناهموار است! سراسیمه و بیهوده دویدنت از چیست!؟ / گذر از کوه و صخره، نومیدانه، امکان ندارد!
▪ناگهان رعد و برق همراه با بادی وحشی و برهم زننده خرمن‌های درو شده‌ی محصول، در گرفت! / آتش و گردباد و باد دادن خرمن در خرمن‌جا، امکان پذیر نیست!
▪بالای گردنه، مردآزما(موجودی وحشتناک و وحشت آفرین و غول آسا و بد هیبت!) ایستاده است! / اینچنین بی‌خیال و بی‌مهابا پیش نرو! منزلگاه ناپیداست و با پای و خسته، رسیدن به آنجا امکان‌پذیر نیست!
▪پرده‌ی شب همه‌جا کشیده شده است و راه پیش‌رو پر از چاله است! / نگاه کن! ماه گرفته! با ستاره که روشنایی نمی‌شود!
▪کرم -شاعر- با ساز قلم سردسته‌ی رقاصان میدان رقص و سماع نشو! / با انگشتان کج و معوج، بسامان کردن این سر پریشان و آشفته، امکان پذیر نیست!


(۲)
ئه‌ر محالت بی‌قرارم، لیز خواوم گُم ‌بیه
هُمدنگِ آرم‌کَرِ حالِ خراوم گُم بیه
جرخه نازارل جَم و چَمم مِنی لیله مکی
سَرمَسِ داوِل چوی سروِ بی‌نقاوم گم بیه
کو‌گِم ای قفس پَری، دو بالِ بازِم اشکیا
ناز فروردین و سازِ کُل‌کُلاوم گم بیه
دشت و راخیز، تک و تنیا، ژیرِ پا پر آوِله
یکه دارِ ساخسِ بَرزِ سِراوم گم بیه
سی‌چله زمسون و تژگا کور و هُرجولِ کَپَر
سرد و کِرکپ، خیفه‌دل، شال و کلاوم گم بیه
نِفکه فرهادم و شیرین گیرِ فرهاد‌کش هتی
ساقِ شودیزم لنگ و نالِ هِلاوم گم بیه
نوم و نیشونم نَجورِن ئه‌ژ کتاوِ سیمره
ولگِ سوزِ هرمز و گاماسیاوم گم بیه
سیرکه ساقی تَر و هشکِ ویشه گیونم سِزیا
لنگ و لالم چوی «کرم» جُمِ شراوم گم بیه.
◇ برگردان به فارسی:
▪در محله‌ات بی‌قرارم، آشیانه خوابم گم شده، همراز آرام کننده‌ی حال خرابم گم شده است
▪گروه دلداران جمع و چشمم به دنبال زیبا‌رویم می‌گردد، آن مستانه‌ی سرو اندام، بی‌نقابم گم شده است
▪کبکم از قفس پرید، دو بال بازم شکست، ناز فروردین و ساز چکاوکم گم شده است
▪دشت و کویر، یکه و تنها، زیر پاها پر آبله، تنها درخت پر سایه‌ی بلندم در سرچشمه‌ها گم شده است
▪چله زمستان و تنور خاموش و کپر چکه کنان، سرد و ساکت، با دلهره، شال و کلاهم گم شده است
▪وارث فرهادم و شیرین، گرفتار فرهاد کش‌ها شده، ساق پای شبدیزم لنگ و نعل دویدنم گم شده است
▪نام و نشانم را از کتاب سیمره سراغ نگیرید، برگ سبز هرمز و گاماسیابم گم شده است
▪ببین ساقی تر و خشک بیشه‌ی جانم سوخت، لنگ و لالم مانند «کرم» جام شرابم گم شده است.


(۳)
هاوا دلگیر و هوگه دویر و ریویاری چنی سخته
حکیم ناشی، لَشت هوکاره بیماری چنی سخته
پژاره راحتت نِیلی گِرّی چوی درد کاکیله
چوی کاومَلّ تا سحر آساره بشماری چنی سخته
شفق شال و کلاو بستن و تا ایواره گیونالِک
وِلکَت ار نزیکِ دوس گِلّاباری چنی سخته
گِری و زاری اَر درمونِ رنجِ روزگارت بو
نقارّنی، نتونی دنگت اِیر آری چنی سخته
یِ عمری عار و ننگ داشتن و ایسکه چوی قمار بازَل
تِلکه بین و بین‌اَر تُنِ بی عاری چنی سخته
گَپت چوی سازِ قناری خَوَر ای رازِ گُل، باری
ولی ای نومْ قفس سینَت آشاری چنی سخته
نه زنجیر ار دس و پات بو، نه دشمن ار پرّ جات بو
دروینت بو و زندون و گرفتاری چنی سخته
ولات ای خاو، مِن و بایه‌قوش ایمشو هر چریکُنمُن
خوا ای چم و خیفِ دل، نوه‌داری چنی سخته
هِنا کِرد ای دَنِ دیوار، مَلّی ای رسمِ دلداری
“کرم” بیماری آسونه پرستاری چنی سخته.
◇ برگردان به فارسی:
▪چه سخت است، رهگذر بودن در حالی که هوا دلگیر است و مقصد دور / و چه سخت است که تنت مدام مبتلا به بیماری باشد و حکیمت ناشی
▪چه سخت است که غم و اندوه همچون درد دندان حتی برای لحظه­‌ای تو را رها نکند / و چون مرغ شبخوان تا سحرگاهان ستاره شمار شب بی‌خوابی باشی
▪چه غم­‌انگیز است که صبحگاهان به قصد دیار دوست و با صد امید و آرزو شال و کلاه کنی / و غروب خسته و حسرت به دل با دستانی خالی از دیار یار برگردی
▪اگر گریه و زاری درمان درد بی‌امانت باشد / و نتوانی فریاد کشیده و گریه سردهی چه سخت است
▪چه سخت که پس از یک عمر زندگی با عزت، هم اکنون مانند قماربازها / به حقیقت پشت کرده و بی‌خیال روزگار شوی
▪سخنت همچون ساز قناری زیبا باشد و قاصد راز گل باشی / و چقدر سخت است که مجبور به پنهان کردن آن در قفس سینه باشی
▪نه بر دست و پایت زنجیر باشد و نه دشمن خانه‌ات را غصب کرده باشد / بلکه اگر درونت زندانی پر از گرفتاری باشد چقدر سخت است
▪دیشب تمام اهل ولایت در خواب بودند. من و جغد تا صبح فریاد زدیم / و چه سخت است نگهبان بودن در صورتی که در چشمت نمک باشد و در دلت ترس
▪پرنده‌ای به رسم دلداری از بالای دیوار فریاد برآورد که: / "کرم" بیمار بودن آسان است بلکه پرستار بودن سخت است.


(۴)
[لش زمدار]
تون خدا بیتی بِخوَن، چوی بایه‌قوش قوقو نکه
ای خیالت بیل بِمینِم، تُرِّ پام جارو نکه
اَخِنکه لیژ و بِنارِم بِرّیه، آزِم بِرّی
ار پَرِ مالِت پنام بی، ویرِم ار آسو نکه
رازَلِم آشاریا بین، زورِ چو‌چِزکی وِتا
کُشت و بِرّ بیمه، تونی چوی لیوه لام ای چو نکه
مَلهَمی بِن ئار تِلیشِ زَمِ شونِم چوی پیا
گیونِ ای یَک هَنجیام ای دواره گِمکه‌کو نکه
تَرمی بار و تَقِلا که، لَشِ زَمدارِم بِکیش
گوشتِ گیونِم وَ خوراکِ گرگِ هُرده‌رو نکه
هفت‌سینِ دفترم، بازارِ عیده مَشکِنی
سازِت ار شِعرم بِژَن، یا ویرِ عیدِ نو نکه
اژ کِلیکِم یه اَنَه عشقه مَواری ار زمین
جَم بِکه خَرمُنِ فکرم، فکرِ خاکه‌‌رو نکه
لابِرّون گیسِت نکه، خرمنِ عمرِم نَشیون
زندگی خواو و خیاله، اَخَه وِیم و رّو نکه
فالِ حافظ وِت گِ دواره یوسفت مای ای دُما
تَوَکل‌که گوشَلِت هوکاره چِل‌سُرو نکه
اژ «کرم» راس و دُرو ، رِشیایه چوی وَلگِ چُرو
اِیر‌بِچِن، گیرِت نِمای، دِی‌باوه گَن و خو نکه.


(۵)
چوی طلسمی بسیایه ری نجاتم چه بکم
ای زمون گن‌شناس پر نهاتم چه بکم
یه هماری سردی زمسون تموم بی، اسکه چه
ای وهار هشک بی‌خیر و خلاتم چه بکم
دل خوشی نیرم اگر ار فیل سوارم چوی وزیر
ای گرفتاری شاه کیش و ماتم چه بکم
عقل و دین شکتم توریانه، و گردم نمان
ای رفیق تمل بی‌دسلاتم چه بکم
سیری اژ داول برزت عالمی مرزی، ولی
ای دو چم بی‌تریسک انگلاتم چه بکم
میم بچم، سرسوز و عاشق، کله شق و بی‌خیال
ای جم دشمین فروش لات و پاتم چه بکم
پرچ و پاک و بی‌ریا، ی‌ِ رنگ بمینم چوی خیام
ای بنومی، ای گپ و گر ولاتم چه بکم
وتمه حافظ ایسکه گ خرمن عمرم سزیا
ای خیاطه گیس چوی زلف ذراتم چه بکم
وت «کرم» میم غزلی ار نازنینت بخونم
ای جمال چون هور شاخ نباتم چه بکم.


(۶)
[خلی خاو]
وگردم دس وَ شمشیری نمم چات
تو اژ گیونِ وِژِت سیری نمم‌چات  
گِلی ی‌‌ِ گِل خُلّی خاوی مَنینا 
دیاره ماجرا دیری نمم چات
همیشه کِرژ و خوینالی و قهرو
بگر پوپِ کِلَشیری نمم چات
توگِ تیتالِ مال اِیر رازِنم بین 
دو روژه پوخ و دلگیری نمم چات
قرار نیری، پَکَرحال و پریشون
وَ هویچ پاچای نمفیری نمم چات
دو بِرمت لونه اَخم و تَخمه ایمشو
 پرّه‌ته مای، لَرّه جیری نمم چات
کِز و کویرژه مَنیشی، دَس وَ زونی
تو نه بیمار و نه پیری نمم چات
دویه‌رَژ بی، رَش و بی‌رنگ و رَشمه
چُمَتِ داخِ تنویری نمم چات
"کرم" تا یکی اسم سویره ماری
دِل ای هول ِ “چَم انجیر” ی نمم چات.



گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 388 نفر 988 بار خواندند
محمد مولوی (28 /07/ 1402)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا