تولد اعضا
همایش
محل تبلیغ آثار فرهنگی شما
محمد  میرزایی

صندلی های راهرو فریاد می کشند حق با تو نیست! حق با تو نیست! مشتی گره شده بر روی میز کوبیده میشود بازی های بزرگانه ای که قاضی به عینک دستور داد بلغزد تا نبینید وبغض کودکی که نمی‌داند ناهار را در رست...

ادامه شعر
مرتضی سنجری

《سیلی باد》 پائیز جان..؛ کدام روزهایت رنگ غم نیست؟ همچون برگ های زرد درختان که واژه های مرا بغل کند در روزهای آفتابی, تا از حنجره ی قلمم شعر شاد متولد شود برای جشن کاغذهای خط خطی و مچاله ای که زیر شلا...

ادامه شعر
سیدحسن نبی پور

مسافرم از نیشابور آمده ام دیار خیام،عطار و کمال الملک اهل قلم با چمدانی شعرهای ناگفته در ازدحام این جمعیت درمشهد غریب دور از وطن ماندم مانندطفلی گم کرده مادر زیر لب زمزمه خدا، خدای من اندوه مرا کسی...

ادامه شعر
کاظم قادری

کجاست آن گلی که به بلبل وفا کند به شوق دیدنش آغوش زهم وا کند مخور فریب رنگدانه و بوی خوشش که این عروس, هزار حجله مهیا کند چو پروانه ببیند به یک دم کوتاه تورا میان تب آلودگی رها کند شکار می برد از ...

ادامه شعر
عبدالحلیم اکرامی = نژند

ممکن نشد آنچه که ممکن پنداشتم شاید گرفت رنگ مرا عزم راسخی اگر سوال بود همش تا که داشتم اماگرفت آخر سر جای پاسخی بگذرد آنچه که نگذشت بعد ازین بعد از این آنچه نگذشت بگذرد سختی را پایان کارش به یقین ب...

ادامه شعر
حسن  مصطفایی دهنوی

گـر بـتوان ، کار نـکوتر کنیـم طاعـت از آن ، حکمـت داور کنیـم قابـل بـخشایـش ، داور شـویـم دیـده خـود را ، که منـوّر کنیـم ٭٭٭ ای تـو خـداونـ...

ادامه شعر
آرزو بیرانوند

گاهی همان بهتر که ساکت باشی و سرد آرام باشی در کنارِ این همه درد! آرام در ظاهر، ولی در باطن آتش *آرزویِ* صدها غزل،مانند یک مَرد وقتی کسی غمناله‌هایت را نفهمید باید به تنهائی و شعر و قهوه رو کَرد وق...

ادامه شعر
محمد مولوی

از پشت کوه تا شهر شما پا برهنه دویده ام بهر تکه نانی چه طعنه ها که نشنیده ام رک بگویم هنوز به دریوزه گی نافتاده ام به کوری چشم شما هنوز رو پای خود ایستاده ام #محمد_مولوی...

ادامه شعر
سیدحسن نبی پور

زمستان ××××× زمستان سختی بود درشبهای سردو بارانهای بی امان که می بارید بربام خانه ازسقف خانه های چوبی آب می ریخت بی وقفه.... مادرم تشت هاوظرفهای زیادی راروی فرش گذاشته بود تافرش خیس نگردد خانه اشک...

ادامه شعر
عبدالحلیم اکرامی = نژند

چه بیهوده رنجیدم از تو ولی ندانسته بود و از خوش دلی فقط دوست داشتن دلیلش و بس و عشق شد همانی که گفتم عاملی درست است نبودم به دلت وزین قبول است نبودم من یک کاکلی واما هرآنچه که میگفتی _چشم ترا و خدایت ...

ادامه شعر
منوچهر کشاورز

ماندی به تحیر ی در این دور و زمان هر با ر حقیقتی به تو داده نشان دوری به تو داد آنچه ، میلت بود است در دور دگر ،گرفت از دست تو آن ........................................................................

ادامه شعر
امین مقدس

«شب» * پیراهنش مشکی‌ست، شاید شب عزا دارد شاید درونِ سینه‌اش داغ و بلا دارد شاید نمی‌دانیم‌‌ از زخمی که دارد شب شاید که در دل کینه از عیش و صفا دارد دائم شهاب‌از عمد شب را می‌زند با سنگ از درد شاید ...

ادامه شعر
مرتضی سنجری

《دل مچاله》 به غم های پریشانت بگو روزی آرزوهای برآورده نشده ات زنگ در خانه ام را می فشارد که پائیز مرا پُر کند از برگ های کبود؛ شاید آن روز دستانت بنویسد احوال دل مچاله شده ام را شبیه شعری عاشقانه در ...

ادامه شعر
Milad Kaviani

میلیاردها میلیارد اتم *الله خالق بی همتا* حتی اگر تمام اجزای جسم فیزیکی من را میلیاردها میلیارد اَتمهای متفاوت تشکیل بدهند،چیدمان این همه اتم در کنار هم بدون کوچکترین نُقصان برای رونمایی از زیبا...

ادامه شعر
مرتضی سنجری

《سُرفه های ناگوار》 خنده ای در صورت تو نیست ولی در چشمان من چوب خط گریه ها پُر شده از اندوهِ نگاه اشکبارت که چندین سال بی وقفه بارید, پشت پلک های هر شبم ساعت شنی خوابید درون صبح اَبری فرداهایم و ته م...

ادامه شعر
مهدی سیدحسینی

نه از آتشفشان لشگر اشرار می ترسم نه از رفتن به جنگ نرم استکبار می ترسم هوای شهر وقتی می شود آلوده و سربی بدون شبهه از بوسیدن دلدار می ترسم هجوم وحشت انگیز ملخ ها را که می بینم مرتّب از مترسکهای ...

ادامه شعر
منوچهر کشاورز

به شیر ،تو ،مهری بود به جان جاری گردیدش توان زندگانی را به شکلی خاص بخشیدش که با جانش عجین گردید گویا جان نوزادش که لحظه لحظه ی عمرش صرف او گردیدش نهالی بود او را کاشت به باغ زندگانیش که عمری چشم کشی...

ادامه شعر
ادریس علیزاده

طلب یار امید به صبح دگری در طلب یار تا باز بگردم به هواخواهی تکرار پیوسته تکاپوی ز رد نفسش را هر بازدم از او که نشانی شده بسیار ای باد موز تند به هر جا که نشسته ست چون در پی او ماندگی بو ست که ابزا...

ادامه شعر
منوچهر کشاورز

زندگی زیبا و جاری هست چو رودی در زمان / در بلم بنشسته بی یار سیر آفاق میکنی رود جاری و بلم طی طریقش میکند / ذهن را بیهوده مشغولش به فردا میکنی بیش از این اندر تقلای معاش خود...

ادامه شعر
مرتضی سنجری

《ته نشین》 وداع می کنم با دستانت و همه ی خاطراتم عطرهای جامانده ای ست بر پیراهنم, خودت با لبخند های مرموزت به این پایان عاشقانه بخند که تمام واژه های ته نشین شده در شعر چشمانت همرنگ پائیز من بود؛ انگ...

ادامه شعر
ورود به بخش اعضا