تولد اعضا
همایش
محل تبلیغ آثار فرهنگی شما
نسرین قلندری

ننه سرما به سر خسته ی شهر ابر را مثل لحافی پُر پَر می تکاند که شود ناپیدا تیرگی ها و سیاهی نهان در دل آن برف می بارد و می پوشاند تن سرمازده ی تیره ی خاک آسمان دلگیر است در افق سایه ی بی ...

ادامه شعر
نسرین قلندری

1392 همسفر باور کن حتم دارم که تو یک روز می آیی آخر وقت بشکفتن یک غنچه ی اشک توی یک بالش خیس . . وقت بیداری چشمی پر درد نیمه شب خیره به یک قاب پر از حسرت بودنهایت عاقبت باز تو خواهی آمد ....

ادامه شعر
نسرین قلندری

همسفر -خوب من. 1390 این دفتر به همسرم تقدیم شده است و به همه ی مردان سرزمینم که در سینه هایشان قلب انسانی سرشار از احساس می تپد . همسفر صدای پای یک مرد است می پیچد میان کوچه های خالی از آدم چه...

ادامه شعر
نسرین قلندری

تقدیم به همه ی دوستانم که روح هنر را درک کرده اند-1377 همسفر ساده بگویم من هم از هنر چیز زیادی که نخواهم فهمید . هر که پیچیده تر اینجا به گمانم که هنرمند تر است! . توی اشعارِ پُر از وزن و ...

ادامه شعر
نسرین قلندری

1388 همسفر باور کن من دلم می خواهد توی این خاک سیاه رنگ تنهایی من، گاه که آبی باشد . گاه باید به تن قامت احساس لباسی پوشاند . شاید از جنس حریر مثل پاکی پر از شبنم برف . من دلم گا...

ادامه شعر
صلاح الدین ریحانی

اینجا زمستانش هوا سرد است، سرد است اینجا دلم پر درد پر درد است اینجا خیابان ها همیشه رنگ غم دارد چشمان عاشق پیشگانش بوی نم دارد اینجا دلی حال دلت را از دلت هرگز نمی پرسد گویا که از عاشق شدن...

ادامه شعر
منوچهر منوچهری(بیدل)

شعر دل دیگر مرا به می خانه دعوت نمیکنی بامن از دل دیوانه صحبت نمیکنی هرشب تا سحر دست به دعا برداشته ام مردم پس چرا دعایم را اجابت نمیکنی بیمار عشق تو گشتم شب و روزنازنین دیگر به این دل شکسته...

ادامه شعر
نسرین قلندری

همسفر - 1386 همسفر خسته ام از این همه درد درد نابودنها حال من تلختر از قهو ه ی تلخیست که هر شام فقط . خواب؛ از چشم ترم می گیرد. . همسفر دلتنگم من به این وسعت خاکی زمین دلتنگم و به حجمی که ...

ادامه شعر
جابر ترمک

زخم این فاصله یک بار ... کــــــــــــــه باور بکنی تو مرا جای (تو) بگذار ... کـــــــــــــــه باور بکنی منظره مبهم و من با غـــــــــــــــــــــزلم درگیرم خط بزن آینه ی تار ... کـــــــــــــ...

ادامه شعر
علی حاتمیان

با تو به انزوا میروند تمام غم های عالم همان لحظه که دستانت به آتیشم میکشند فضا عطر تو را خواهش میکند زمان آنرا برای خود تمنا می کند تو را هر روز در خاطراتم گم میکنم و عشق هر شب تو را پی...

ادامه شعر
بهنام  مرادی

همه احساسم را در... جاده سر سبز معرفت رها ساختم آنجا جهل و نادانی به کمینم نشسته بود... چه احساسهای پاک و زلالی که قربانی جهل شدند...

ادامه شعر
علی حاتمیان

تا آخرین لحظه ی آخرین دیدار تا آن زمان که رسد لحظه ی دلخواه؛ آغوش تو گرم است در اوج هم آغوشی تکرار این صحنه میشود کابوس پیروزی! به تو میرسم در خواب های ندیده ام، به آغوشی که مزه اش را...

ادامه شعر
حامد برزگر

نیمه شب ها توی چهارشنبه هر هفته می میرم خواهرت را پست مدرن می بوسم برای قبرعاطفه روز بعدش گَل می گیرم جای جمعه هایم را هفت شنبه می گیرد صبح های بعد جای کمر وطنم درد می گیرد نعش...

ادامه شعر
نسرین قلندری

همسفر - خوب من - 1389 به باران دل نبند آخر دلت را حسرت بودن و یا نا بودنش لبریز خواهد کرد . به باران دل نبند آخر به شوق بودنش، قطعا؛ تنت را بی امان در بارشش بی چتر می خواهی . ...

ادامه شعر
جابر ترمک

سحر که واشود آغوش ساده ی خورشید غزل شنیــــده شود از اراده ی خورشید نگاه ســـــــــاده ی مهتاب می زند لبخند به روی حضرت گل با افاده ی خــورشید ستاره ها به تن آسمان چکیــــده شدند شبی که ...

ادامه شعر
نسرین قلندری

انسان نشسته در این ارتفاع پست فارغ ز هر چه بود و نبود از تمام هست در انتهای راه ولی خسته از سفر تلخ از زمین وکوله پر از دردهای هست سر در میان آسمان و زمین جایگاه تن بر عرش تکیه کرده ولی د...

ادامه شعر
سمانه حاتمی

هر روز فراموش کردنت را به فراموشی میسپارم؛... به قیمت افزودنِ یک خط به پیشانیِ بخت سیاهم... سمانه حاتمی

ادامه شعر
نسرین قلندری

همسفر تلخ در این کهنه دیار گمشده آدمی و مهر و وفا کاش می شد که نشان می دادیم یک نفر، باز ؛ بیابد ما را . . ته این خستگی مفرط و تلخ چشمها خالیِ از عشق هم است دستها خالی و پر اندوهند دیده...

ادامه شعر
امین محمدحسن زاده

آدمهای معروف برای جهان سومی ها: از نزدیک دیدنشان آرزو عکس گرفتن با آنها رویا چایی خوردن با آنها آخر دنیا آدمهای معروف برای توسعه یافته ها: «امیدوارم بتوانی نظرم را جلب کنی» امین محمد ح...

ادامه شعر
نسرین قلندری

های مردم ، مردم پشت دیوار بلندی ته آن کوچه ی خیس کودکی خسته و سرما زده از باد خزان روی یک پله ی سرد با ترازوی سفیدی که پر از لکه ی پاست دفتری بر سر زانو دارد گاه گاهی پُرٍ(ه) از حسرت و د...

ادامه شعر
ورود به بخش اعضا