تنهایم
چه بخواهم چه نخواهم تنهایم
چه بمانم چه روم تنهایم
سفر کوی تو کردن به دلم بود هدف
چه رسم یا نرسم بی هدف و تنهایم
به امید که رفیقان برساند پیام تا که در یک شب تاریک، آسمان بی ستاره، به فریاد دل من برسی
چه رسی یا نرسی تنهایم
چی کنم یاد ترا از دل خود دور کنم ، چه کنم چشم بیبندم و نه گپ گوش کنم ، آتشی در نهان دارم و خاموش کنم ،همه دردهای خودرا و خود را فراموش کنم
چه کشم درد ترا یا نکشم، به هوای دیدنت تنهایم
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلاکن
دل من جز حریفان خرابات ز بیگانه شکایت مکن ، همچو مولا بجز ازنی، زهر ملول ودیوانه حکایت مکن
نی اگر ناله نای دارد چه ، حدیث از پیر مغان دارد چه، حدیث پیر مغان جز این نیست به زمین دیگران خانه مکن
سخن پیرمغان تا به چه حد فهمیدی ، شایدا هم به این شعر وسخن خندیدی
به خدا سوگند مولوی تنها بود، زفراق یاری وهمه درد که داشت ، همه شب تا به سحر گرد شهر، از پی یار نخفت، شب گرد بود
پیرما شب گرد بود پیرما سر درد بود، پیر ما صاحب خانه و کاشانه نبود، پیرما یارنداشت، بجز از خلوت شب کار نداشت، بجز از شهد وشکر خوار نداشت
همچو آن پیر مغان تنهایم!!
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 4
Ebrahim Hadavand 05 اردیبهشت 1398 01:12
درود بر شما جناب حسنیار گرامی
محمدرسول حسنیار 08 اردیبهشت 1398 16:54
ممنون سلامت باشید
سعید فلاحی 05 اردیبهشت 1398 12:23
درودتان
احسنت
موفق باشید
محمد مولوی 01 فروردین 1400 09:38