لباس های شوهر مرده اش را دور ریخت . فلفل های قرمز شده از آفتاب را جمع کرد . چوب های ریز ریخته شده از لانه ی یاکریم ها را برداشت و در سطل زباله انداخت ، و بعد نشست کنار پنجره که «فروغ» بخواند : «... می توان با هر فشار هرزه ی دستی / بیسبب فریاد کرد و گفت /«آه، من بسیار خوشبختم»»
از خانه ی همسایه بوی سوپ داغ می آمد . با خودش فکر کرد که هویج دارد یا نه . همین که به هویج فکر کرد یاد دماغ آدم برفی افتاد ؛ همان آدم برفی که با شوهرش ته حیاط ساخت . ته حیاط را نگاه کرد . غروب ، آرام و بی صدا ته حیاط ول بود ...
بلند شد و رفت و رختخواب هایش را پایین ریخت . تشک دونفره شان را بیرون کشید . تشک را آورد و گوشه ای از اتاق پهن کرد . هنوز از بوی سوپ داغ همسایه دلش غنج می رفت ...
روی تشک دمر دراز کشید . چشمش افتاد به تُنگ ماهی . دلش به حال ماهی سوخت . بلند شد که آب تنگ را عوض کند . از شنیدن صدای چلب چلوب آب لذت برد ...
دوباره برگشت و روی تشک لمید . خواست چشم هایش را ببندد اما لُختی چوب لباسی اذیتش کرد . یکی از نیم تنه هایش را برداشت و انداخت روی لختی چوب لباسی ...
بوی سوپ داغ همسایه ته کشیده بود . ابرهای پشت پنجره دُم می جنباندند ...
به گل های ریز و صورتی تشک خیره شد . یاد هایکویی افتاد که باید می داد بر سنگ گور شوهرش بنویسند و نداد ...
به لاک کم رنگ شده ی ناخن هایش نگاه کرد . هوس حمام افتاد به سرش ... آب را باز کرد . عاشق فکر کردن به سرگذشت کف های سفیدی بود که در حلقوم سیاه چاه گم می شد .
▣ احمد آذرکمان ـ سیزدهم اردیبهشت ٩٩