غروب داشت خودش را توتَر می کشید ... پرده ها را بی حوصله جابه جا کرد و بعد کنار صدای بچه اش نشست . از شیر دادن بدش می آمد . از آشکار کردن خاطرات هرزگی اش روبه روی یک معصومیت خام رنج می بُرد . سعی کرد مثل همیشه با آواز خواندن ، حواس خودش را دست کم نصف و نیمه پرت کند : «من کی ام ؟ صِفْرتا بهار ، میونِ انبوهِ علف ...» یک گوشش به وزوز مگس ها بود و یک چشمش به مگس کُش دسته شکسته ... صدای مکیدن ، مدام روی سکوت خانه جست وخیز می کرد . دلش می خواست شیر دادن زودتر تمام شود و به شیشه ی کثیف ساعت دیواری دستی بکشد ... آهسته پای خواب رفته اش را دراز کرد و بچه را آرام روی زمین خواباند . خانه تاریک شده بود ، چراغ مطالعه اش را روشن کرد . هوس کرد نور چراغ را بگیرد به سمت عروسک های بچگی خودش . احساس کرد سه تا عروسکش هم ، از عروسکی افتاده اند . نور را از صورتشان برداشت . دفترش را ورق زد ، دو تا برگ خشک شده ی گُل سرخ افتاد زیر پایش ... مداد را برداشت . روی سطر اول نوشت تنهایی صدوسی و چهارم . و بعد روی سطر دوم نوشت کاش هرگز نام گُل سرخ را نمی دانستم ...
▣ احمد آذرکمان . خردادماه نود و نه