داستانک:
دبستان ابتدایی می رفتم زمستان ها بسیار سخت بود ، برف و یخبندان بود
مستراح ها مثل امروز داخل خانه نبود
حداقل سی متر از اتاقی که مادرم کرسی گذاشته بود دور تر بود و من به
زیر کرسی می شاشیدم !
مادرم بوقت مدرسه بیدارم می کرد بلند شو مدرسه ات دیر شد و من سردرد را
بهانه می کردم تا دیر تر بروم مدرسه تا
جایی که ” شاشیدم خشک شود ”
اکنون به میانسالی رسیدم ، دچار بیماری
پرستات هستم توی رختخواب می شاشم
اما بهانه ی امروز من سردرد نیست که
از جایم بلند نشوم ! امروز بواسطه ی مال
فراوانی که بعد از انقلاب با گران فروشی
و کم فروشی و احتکار مالی اندوختم نمی توانم از جایم بلند شوم .
ترس از دست دادن سرمایه
دردش بیشتر از سردرد دوران کودکیست .
#محمد_مولوی