فصل ِ قحطیست خدا خواست که باران نشود
بهتر این است تب ِ حادثه درمان نشود
ما به یک کوچه ی بن بست شبیهیم و تنگ
هرگز این شهر مُزین به خیابان نشود
فکر لیلا شدن و قحطی ِ مجنون سخت است
قصه ای تازه بخوان فاصله چندان نشود
یوسف چاه ندیده َست فراوان و کثیر
نکته اینجاست یکی یوسف ِ کنعان نشود
قاب این پنجره را باد تکان داد چه سود؟؟؟/
هرگز این باد .......خروشنده چو طوفان نشود
روزگاریست که دندان دهد و نان را نه
مستحق بود که در سفره ی ما نان نشود
روز و شب سیب می افتد به زمین تا بخورند
این دغلکار ِ دوپا عاقبت انسان نشود
اکرم بهرامچی
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 3 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 19 آذر 1400 14:51
سلام ودرود
محسن جوزچی 19 آذر 1400 23:11
درود بر شما
در زلف چون کمدش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم وبی جنایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزودم
زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد خونریز را حمایت
:
محمد مولوی 15 اسفند 1400 23:19
درود
زادروزتان مبارک باد