از کوروش تا خواب شیرین در زمانِ گم شده


(آنچه گذشت و نگذشت...)
_____________________

هوا نوسان داشت. گاهی سرد و گاهی گرم، گاهی تاریک و گاهی روشن بود. گهگداری هم بازی اش می گرفت و مرا چشمک می زد و با اشاره می گفت که حالا تو بگو قرار است چه حالی شوم؟ خنده ام می آمد ولی پشتِ لب قایم می شد. یادم هست بخارِ خاموشِ وَهم بر حالِ شکسته ی دیروز نشسته بود و هاااا...هاااا...کُنان رد حالتم را دنبال می کردم. درست آنجا که زمین به دنبال زمان، باد به باد می دوید، فرمان قفل کرد و آن حادثه ی ایستِ قلبِ تاریخ در پیِ ترمزِ مرموزِ کوروش سر ایستگاهِ اسکندری... آری این را یادم هست.
یادم رفت، نمی دانم کجا امّا دیده بودم که تیمور کوچه به دست، لَنگِ وامِ اقتصادِ فین به ساد، خسته حواس درجا نشست...آخ! قایقِ سهراب شکست! یادم آمد گفته بود: « خود را وِل نکنیم». راستی! سهراب کجاست؟؟ « سوار بر رخش، فهمیده وار، زیر غلغله ی مغولان در پیِ رستم است». سر میزگردِ سوم بود که بوعلی این را گفت. اصلا" چرا من باید سرِ این میزگرد باشم و آن سوال را بپرسم؟ نمی دانم. از شانسِ من، عقبگردِ عقربه می دانست و شنید و پلک از من گرفت. از لابه لای نیآزارها، پلکم بیرون پرید. احساس کردم روی شانه ام کوهی نشست. دردم را جمع کردم تا فریادِ کمک زنم، ناگهان آن کوه و این قلبِ خسته ام هر دو پر زدند. چرخیدم تا همه چیز را از نو شروع کنم اما قبلش به شخصِ نامعلوم الحالی مثلِ خودم برخوردم. دوبارهِ احساس کردم که کوهی بر شانه ام نشست اما این بار می دانستم که آن کوه نیست دستان این مرد قوی هیکل است. با چشمانِ از حَدَقه بیرون زده از او پرسیدم: « تتت...تو کیستی؟ » جواب داد: « دُروته مازارِس آهم ». زبان به زمان نرسید... چرخیدم به حالِ خودم و با یک خواهشِ انتحاری از اتاقِ سکوت مواجه شدم. آهسته لب زدم: باشد حواسم هست، یادم نمی آید. زمان به کمکم آمد اما طبق معمول سر از کارش در نیاوردم و خودم را در قایقی پیدا کردم. هوا یخِ یخ بود. انگار این بار من باید دل او را قلقلک می دادم اما چه کنم که جز یک پلکم، تمامم یخ زده بود. با همان یک پلک، تند تند می پلکیدم تا خودم را گرم کنم و شاید از این حال خلاص شوم اما انگار طوفان را از حالش خلاص کرده بودم. طوفان خلاصی، من و قایق زبان بسته را دور هم پیچاند و با احترام روی جزیره ای نشاند. ازش انتظارِ این رفتارِ محترمانه را نداشتم. طرف کم شخصیتی نبود. بگذریم. باز خودِ نامعلوم الحالم را جمع کردم تا ببینم قضیه چیست. فهمیدم که تنهای تنها با یک رادیوی خسته روی ساحلِ جزیره ی انتظار نشسته ام. دریا با یک موج من و رادیو را به درختی رساند تا به آن تکیه کنم و با موج بعدی قلم و کاغذ را به دستم رساند. انگار باید کاری می کردم... شروع کردم به نوشتن اما از چه از کجا؟ حواسم رفت به مورچه ای که دور پایم می چرخید و می رقصید. این هم نامعلوم الحال هست طفلکی... حواسم را به او نزدیکتر کردم که ناگهان با انفجارِ صدای رادیو قلب از دهنم بیرون پرید. گویا تازه جان گرفته بود. رفتم سراغ او. هر فرکانسی که امتحان می کردم این خبر را می شنیدم:
« توجه فرمایید توجه فرمایید!! نَفَسِ تقویمِ احوال... حوالیِ غروبِ قلبیِ قرن...پس از فرارهای انتحاری...به دست لشکرِ ابنِ غم اُفتاد...با تشکر ». گوشم مات و مبهوت مانده بود که چه بشنود... قلم و کاغذ را گرفتم تا نامه ای به ناکسی بفرستم. نوشتم: سلام. من و یک رادیو در جزیره ی انتظار برای بار چندُم این خبر را می شنوم: ( آن خبر را نوشتم) و آخرش گفتم، نگرانم کجایی؟؟( اصلا" چرا؟).
تا نقطه پایان را گذاشتم، قلم به نقطه ی جنون رسید و از دستم پرید و دوان دوان به سمت دریا رفت و خودش را غرق کرد. یک روز تمام با حواس پریشان به این حرکتش خیره ماندم تا اینکه بادِ نبودش، سیلی محکمی تقدیمِ وجودم کرد. یادم آمد که بپرسم چرا؟ که در پیِ آن، سیلی دوم محکم تر نواخته شد تا دیگر یادش نکنم و خودم تا مدتی از یادها رفتم. با یک نوازشِ دلپذیری، به هوش آمدم و رفتم که خودم را بغل کنم که دیدم مجنون سمت شیرین غش کرد. سرم را تکانی دادم و بلند شدم تا این خبر را به لیلی برسانم که یادم آمد قبلش لیلی نسبت به او بی میل بود. من هم حقیقتش حوصله خاله زنک بازی نداشتم. اما انگار یک نفر بی خیال نمی شد. فرهاد نفس زنان و نَفَسکِش گویان از راه رسید و مرا به سر درِ شیرینی فروشیِ « برادران ناپلئون غیر از سوّمی » آویخت. خوشبختانه یادم از آن صحنه فرار کرد و با اولین تاکسی خودم را به ایستگاهِ اسکندری رساندم. هوا یواش یواش تاریک می شد امّا گهگداری برای دل من روشن می زد. نشستم تا با اولین قطار، مقصد بعدم را پیدا کنم اما قطار نیامد که نیامد. نیامد تا اینکه آن حادثه ی ایستِ قلبِ تاریخ در پیِ ترمزِ کوروش بیاید. یادم آمد که آن حادثه یکبار تکرار شده بود. شیشه ی وَهم را پاک کردم تا واضحتر ببینم چه شده. چیزی نشده. زمان بازی اش گرفته و روی دور تکرار است. اما قبلش منتظرم گذاشت تا بوووقق....ناگهان صدای بوق هولناکی از پشت، مرا روانه ی جنگل کرد. آن صدا از قطاری بود که قدر فرصت را دانست و از من گذشت. حال من ماندم و یک جنگل با زوزه های گُرگانِ گُفتار پرست. با این حوادث آن قدر جرئت پیدا کرده بودم که در آن فضا، فریاد بزنم « پرواز می کنم... از جنگلِ گَلّه گرگانِ گفتارپرست پرواز می کنم. با قلبم زمزمه، با اشکم آبرو، با روحم بی پروا پرواز می کنم. پرواز می کنم در خطوط زندگی...نه به تعلیقِ علایقِ گرگ گونه ». آمپِرم بالا رفت و دلم آرام گرفت. جنگل ساکت شد تا پروازِ بی پروای من را به نظاره بنشیند. من هم پرواز کردم خودم را به حال رساندم. در یک اتاق تاریک، کُنجِ دیوار و خیال من. یک پنجره و چشمان من. حالم گرفته بود. چرا؟ نمی دانم. با یک رویا شروع کردم. قبلش یادم آمد که روزها را به اُمید دیدنِ بهار ورق می زدم. پرده ی تنهایی کنار رفت و صدایی آرام دلم را آرام بغل کرد. از من و فردا می خواند. وقت باران بود اما آن حس شیرین مرا میخکوب کرد و داشت مرا به حال خود می خواباند. می دانستم که این یک خواهشِ سفارشی است. در همان حال آهسته لب زدم: « همیشه همین است. بااااشَد یادم نمی آید... »
و
آرام خوابیدم...


________________
(از کوروش تا خواب شیرین در زمان گم شده)
آرمان پرناک
12 اسفند 1399

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 117 نفر 180 بار خواندند
آرمان پرناک (23 /12/ 1399)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا