آب از سرِ آبادی گذشت
جان از کفِ نَفَس
تفاوت نمی کند
طاعون ، زلزله ، قفس
در خواب مردن، راحت تر است
امان از بیداری
با رگ های کلُفت
نمی شود از خواب، خاستن
شصتِ خروس هم، خبر دار شده
بی صاحب،
دلش نخواندن می خواهد
سکوت می خواهد
سکوتی کِشدار
با آهنگِ غروب
خواب،
خوابی عمیق، در بسترِ سکوت
تا ساعتِ بیست و پنج
به وقتِ جنون آباد
چه غوغایی است
پشتِ دیوارِ تماشاگرِ سکوت!
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 09 اردیبهشت 1401 01:22
لطیف و دلنشین