بهای عشق تو را, بیش از ارج آن دادم
به این گمان که تو شیرین و من چو فرهادم
توان و شور جوانی فدای نازِ تو شد
از آن زمان که شدی ایزد و پریزادم
خبر ز حال دلم داری ای جفا پیشه؟
که همچو بی گنهی زیرِ تیغ جلّادم!
کنون که پیرم و دل خسته از جفاکاری
کجاست؟ آن که دهد دل به داد و بیدادم
جواب اُلفتِ من حیلت و رذالت بود؟!
خوشم که اینک از آن قید و بند آزادم
اگرچه ورشکستۀ بازارِ اعتماد توام
ولی به این معامله هم سازگار و دلشادم
کلام اول و آخر، قداستِ عشق است
وگرنه شاخهٔ سروی، خمیده در بادم
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 24 تیر 1401 16:42
درود بزرگوار ا