خورشیدو قایم کردی توو چشمات
با هر نگاهت باغ میرقصه
با چشم هات ریختی بهم شهرو
چشمات نباشه عشق پُرنقصه
دیوارها خالی شدن از عشق
از هر چی واسه حالِ من خوبه
از هرچی که درمونیه واسه
این دل که بی تو سخت آشوبه
با رفتنِ تو از نفس افتاد
این شهرِ دودآلودهی دلسرد
پلکی زدی،خورشید پژمرد و
پاشید روو دنیا غبار وگرد
میترسم از دنیای تنهایی
میترسم از شبهای بی مهتاب
از پرسه توو پسکوچه های شب
از چشم های خسته و بی خواب
از دست های خالی از احساس
از بی هدف در راه ماسیدن
بوئیدنِ عطری شبیهِ تو
توو زندگی هیچی نیاَرزیدن
بیدار کن خورشیدِ چشماتو
من از شبای تار بیزارم
این شهر بی تو جای موندن نیس
باید دل از این شهر بردارم
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 11 خرداد 1400 15:36
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید
Dariush Jelini 11 خرداد 1400 17:43
سپاس دوست عزیز
کاویان هایل مقدم 12 خرداد 1400 10:05
درود بر شما
Dariush Jelini 12 خرداد 1400 10:51
لطفتون مستدام