چند گاهی است که در پی “اکنون و جهانم”
خود ندانم که چه میخواستهام از “دل و جانم”
جان شیرینم بیان کن
تو که از حال و احوال دلم باخبری…
گوی ، “گرداننده” رها کن
تن بی جان من از همهمۀ بی خبری…
حقیقت چیست اندراین لحظه و این سان
برای تن که حیران گشته از دیدۀ پنهان
تن به دنبال طبیب است
که دربند صلیب است
گر نداند که خود شافع درد است
معمای شفایش در اندوه زمان است
تن من حامل ابعاد تو گشت
روح من حافظ اسرار تو گشت
گر تو ارواح تن و باخبر از حال تن و فال منی
یاری ام کن جان شیرین ، که در دیدۀ پنهان منی
گر تو بنیاد منی ، نیمه پنهان منی
یاریام کن جان شیرین ، تو اگر صاحب دنیای منی
من که میدانم محال است “ارتباطی اتفاقی افتد اکنون”
گوی بر من جان شیرین که چرا ” اینجایم اکنون ”
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 25 خرداد 1402 22:19
درود بزرگوار ا
محمد مولوی 09 شهریور 1402 00:02
درود
تولدنان مبارک حضرت شاعر