عشقبازی نه از اول به جهان کار من است
نه گناهیست که با این دل بیزار من است
تو که از درون و حال چو منی بیخبری
غم دل با کی بگویم تو نگویی خبری
ای که اندرز دهی عشق را ملامت گویی
تو نبودی و نگفتی به چه سان باخبری
تو برو کار خود اندیش که من مصلحتم
دل سپردم به آن کس که نداشتی خبری
عهد کردم که جانم به فدای تو کنم
اگر این عهد به پایان نبرم بی خبرم
من به جز تو کسی را نگرفتم به دلم
شرط انصاف نباشد که نگویید خبرم
گر تو خواهی که مرا شیفتهِ مِی گردانی
گردِ عالم نگردم به مِی ای طوفانی
خاک پای تو که ای دوست همی یارم شد
تا بر آن سیرت پاکی ننشیند خاکی
روز عظمی و جزا دست من و دامن تو
تا بگویی که دلم را به چه سان آزردی
داور روز جزا تا به قضاوت گوید
مرحبا شاعر قرآن که لسان الحالی
حافظ از بخت بلندش به نگار دل خویش
بندگی کرده کنون نیست مکافاتی و ریش
۱۹ تیر ۱۴۰۱/ طبیب حافظ کریمی (لسان الحال)
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 19 تیر 1401 19:48
لطیف و دلنشین
حافظ کریمی 31 تیر 1401 10:33
درود و هزاران درود بر شما