مردی از گوسفند فروشی گوسفندی خرید .هر چقدر او گشت برای گوسفند خود قصابی ندید . او چنین گفت به آن گوسفند فروش.کس تو نشناسی که قصابی کند او آورد جوش وخروش.گفت چون من کجا قصاب هست.گفت قبل ذبح آن یک ذره ای از آب هست. گفت فردا چون شود کن من خبر. من شوم راهی با چاقو و کارد وتبر.چون که فردا شد گفت علف خوردش دهید.بعد از آن تا ساعاتی دیگر به پیش من شما پیداشوید.چون که چند ساعت گذشت گفت الان بی موقع است.بی خودی و از سر ناچاری او چیزهای گفت تا آن روز رست.چون که فردا شد قصاب گفت کارد تیز نیست. یک تبرمی خواستم آن نیز نیست.باز فردا کرد تا یابد نجات.کس نبود او را دهد زین مخمصه شاخ نبات.هر چه او پندار کرد راهی نبود.عاقبت اندیشه کرد گوسفند ستود.گفت چاق است و او را شیر هست.دیگر هنگام بریدن آن سرش هم دیر هست.مرد گفت عالی تو گفتی تو دانایی عجیب .خود تو دانایی تو هستی یا خطیب
.گر دهن بین باشی این گونه بود. هر سخن آسان تورا باور شود.
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 17 خرداد 1401 09:58
!درود