به یادم آمد آن شبی که تا سحر به در زدم
تورا به صد زبان صنم صدایت از جگر زدم
سحرگهان به ناگهان تورا به خانه دیدمت
چه بوسه ها که بر لب و دهان آن قمر زدم
گل وجودت آن سحر به باغ خانه ام شکفت
ز خاوران دمید هور و بر سرش تشر زدم
دوباره آمدم که باز بنوشم از لبان تو
ندیمت به خانه و هوار بی ثمر زدم
دریچه ایی که دل گشود دوباره قفل تازه خورد
به غفلتم ز شوکران عصاره بر شکر زدم
درون خانه بود و من به کوچه دیده ور شدم
از این خطا در این گذر به جان خود شرر زدم
بسوز راضیا بسوز که با لهیب شعله ات
شرر به غفلت تو و هزار و یک نفر زدم.
سیدرضاموسوی راضی
بحر رجز مثمن مخبون
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 27 تیر 1401 19:04
سلام ودرود
سیدرضا موسوی راضی 28 تیر 1401 15:18
مهربانیتان را سپاس
سیدرضا موسوی راضی 28 تیر 1401 15:16
????????????????????
درود و سپاس مهربانیتان را.