((وصال ))
دلی دارم در این سینه لبالب رنج و بی تابی
امید خواب رویایی ز چشم غرق بی خوابی
گناهم چیست می دانی در این امواج طوفانی ؟!
بسازم قصه ای زیبا در این دنیای حیرانی
زشلاق زمان گشته بسی رسوا ،بسی نالان
ضرارت آید از چشمی کزان هر دم چکد باران
دلی خسته ،دلی تنها ،هوائی بی نفس مانده
کسی از عشق مایوس و کسی از خانه اش رانده
کسی با اشک بر بالین مدام اسم تو را گوید
که او در حجم اندوهش فقط یاری تو را جوید
یکی تسلیم بر گردون ،یکی حاکم بر احوالش
ولو دیگر چه فاحش ها که رو گردد ز اذعانش
.
.
.
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 14 امرداد 1401 23:02
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید
jalal babaie 19 امرداد 1401 11:33
احسنت
نصراله شبانکاره 10 آبان 1402 08:13
درود به شما سرکار خانم افسری نژاد.زیبا سروده اید.سپاس
محمد مولوی 19 فروردین 1403 00:09