بی امان از ترس جادوی زمان
در حصاری شیشه ای از جنس یخ
سرد و بی روح
خفته در کنجی به خلوت
دختر زیبای من...
دخترم زیبای خفته
یک نفس آهی بِدَم
با سرانگشت ظریفت کن اشاره سوی گلبرگ شقایق
یاد آر آن شعر سهراب سپهری را که گفت؛
"تا شقایق هست ..."
آری آری تا شقایق هست و در دشت لاله می روید ز خون...
زندگی کن دخترم...
باز کن گیسوی خود را
بافت های گندمت را
خوشه چینی کن به صحرا...
خفته ای سنگین و سنگینی خواب
می کِشد روح تو را تا مرز مردن
جان من برخیز و با شوری دگر
زندگی را ساز کن
زندگی آغاز کن
بهر رویای رهایی
گیس خود را در میان ساحلی
با موج دریا باز کن...
دخترم زیبای من
"تا شقایق هست"
زندگی کن زندکی کن زندگی...
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 5
امیر عاجلو 31 اردیبهشت 1402 10:33
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 01 خرداد 1402 01:07
درود بر شما
علی معصومی 15 خرداد 1402 14:52
حفیظ (بستا) پور حفیظ 15 آبان 1402 00:54
درودها بانوعیدی وندی عزیز
امروز یکی از زیباترین شعرهای شما را خواندم که اگر نمیخواندم واقعاً یکی از بهترین شعرهای عمرم را از دست داده بودم بسیار زیبا نوشتهاید و دلنشین
بنده در ماهنامه کارنامه مقالهای با موضوع اقتفا چاپ کرده بودم در این شعر اقتفا کاملاً مشخص بود!شما به نحو بسیار زیبایی از شعر سهراب سپهری اقتفا نمودهاید!
شهناز عیدی وندی 16 آبان 1402 17:37
درود بر شما جناب پورحفیظ بزرگوار
سپاس از نگاه شاعرانه و هنرمندانه ی شما بزرگوار
از لطف و تمجیدتان سپاسگزارم
با آرزوی موفقیت برای شما ادیب گرانقدر پایدار باشید و برقرار