خواب دیدم شعلهای بودم میان رقص باد
باد میپیچد و صحرا غرق آوازی به طنازی و شاد
آن چنان در های و هوی باد پنهان شد به ناز
چرخش ایام را دیده به صد راز و نیاز
شعله ای بودم سراسر در رخ والانشین
عاقبت دُر آمد و با دل نشستم در جبین
در شب و روزم چنان تابم به جان احتیاج
لیک در این بستر روشن بمانم چون سراج
شانههایم در همان صحرا ز باد بیامان
تاب لرزیدن ندارد خاموشم اندر زمان
باز هم یکتایی تو دل مرا روشن بشد
آشنای کوی تو در این گذر گلشن بشد
من چنان رقصی کنم در آینه شعله به راه
تا مسیر دل بود روشن تر از صبح پگاه
همچو شمعی در دل صحرا به تنهایی دوان
اشک ریز این دل بیمار خود باشد جهان
فارغ از نور تو گشتن شعله را ویران کند
اندر این بادیه در هر سو بود حیران کند
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 28 آبان 1401 10:03
.مانا باشید و شاعر