به وبرای؛دخترم،مهشیدِسرکانی عزیز ورقص معصومانه ی مردمک های چشمش!
بادست های کوچک خود راه گریه بست
تااینکه اشک آمدوبرگونه اش نشست
آنقدرگریه کرد که افتاد روی میز
مانند یک پرنده ی کوچک دلش شکست
این بار باستاره و شب جمله ای بساز!
مهشید،اشاره کرد به آن راه دور دست،
:ده سال میشودپدرم رفته آسمان
خانوم اجازه!رفته ولی برنگشته است!
خانوم خنده ای زد وپرسید:دخترم،
_درجمله های ناقصت اصلن ستاره هست؟
ترسیده بود،نمره اش این بار کم شود
خانوم؛شب؟دومرتبه بالا گرفته دست؛
: خانوم اجازه هیچ شبی بی ستاره نیست
شاید سکوت جمله ی من،بی ستاره است
اما درست وقت نوشتن،دَمِ سحر
«بابا»ستاره بود و درجمله می نشست!
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 28 تیر 1402 18:08
حفیظ (بستا) پور حفیظ 28 تیر 1402 21:08
درودجناب عاجلو
شیما رحمانی 31 تیر 1402 11:44
درود جناب حفیظ ادیب اگرچه غمگین ولی عالی سرودین????????????????
حفیظ (بستا) پور حفیظ 31 تیر 1402 12:52
مچکرم بانو رحمانی