آغوش کلامت را میپرسم
تب و تاب داشتنت مرا به جنون کشانده
سر مست عشقی شده ام که خماری بامدادش گرچه استخوان سوز است؛
اما نگاهش شنیدنی است
و عطر صدایش؛
بوئیدنی
نام تو تنها واژه ایست که مرا تا اوج رویا میبرد
و دفترم پر می شود از لحظات هم آغوشی پیچک نگاهت با...
حالا تو بگو:
من چه کنم؟؟؟
«جان» نام تو را فریاد می کشد...
خوب می دانی پای دلم زنجیر شده به خیال گرم عاشق کشت
و می دانم در تو ریشه دوانده ام؛
ایمان دارم ذهنت دچار من است
هر چند دوباره دیوار حاشایت سر به فلک کشیده
زیرا هم می خواهی هم نمی خواهی...
درد و درمانم!
مگر زیبایی عشق ما در همین جمع اضداد نیست؟!
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 04 امرداد 1402 09:43
درود بر شما
حفیظ (بستا) پور حفیظ 10 امرداد 1402 14:32
درودها بانو آجورلو عالی بود
سیاوش دریابار 27 شهریور 1402 12:57
پروانه آجورلو 27 شهریور 1402 13:42
سپاسگزارم