محتاج یک نگاهم یا بن الحسن نگاهی
خورشید من به سر شد نشنیده ام ندای
در صبح و شام گاهان در زیر برف و باران
در کوه و در بیابان دنبال هر صدایی
در دل به خود بگفتم قصد رخش نمودم
ناگه به دل بگفتم با هر رخ سیاهی؟
ای آنکه در مرامت سیرت خوشا ز صورت
خواهم شوم بلالت اما اگر تو خواهی
در حج عمره بودم در حول کعبه بودم
از عشق واله بودم شیدا شدم کجایی
هر روز ناله کردم از هجر یار گفتم
من طعنه ها شنیدم تهمت ز من رهانی؟
یارا فراق تا کی عصیان و کفر تا کی
اغراق و مدح تا کی کی رخ به ما نمایی
جانم فدای زلفت آن موج گیسوانت
آن شیوه ی نگاهت مستم کند به آنی
بغضم شکست یارا حالم برفت یارا
عشقم گسست یارا از هجر و از جدایی
این شعر ها بگفتم این نالا ها بکردم
واین آه ها کشیدم افسوس از جوابی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 05 اسفند 1401 15:59
لطیف و دلنشین
کتایون رها 05 اسفند 1401 19:14
سلامم را پذیرا باش
به درج شعر خود در سایت اکتفا نکنید!!
به صفحه دیگر شاعران بروید!!
تشویق و نقد کنید!
آنان پاسخ میدهند و به رسم ادب به صفحه شما می آیند و
بدینگونه ارتباط صمیمانه و صادقانه ای را شاهد خواهیم بود
آیا این خواهش و استدعا را تکرار باید کنم ؟؟
در مورد سروده تان این دفعه سخنی نمی گویم !!!!
روزگارتان شاد و خرم باد
محمد مولوی 13 فروردین 1403 00:22