...
ساقی بریز بـاده در کاســه ی دل ما
شاید به باده گشـتی حـلال مشکل ما
/
دریای جانم امشب طوفانی نگاهی ست
نوری فتـاده گویی در چشم ساحـل ما
/
دلبر پیاله بر دست از باغ شعر رد شد
گویی به می سرشته است دیباچه گل ما
/
امشب غـزل تراوید وقتی خیال کردم
گردیده میـل دلــدار انگار مایـل ما
/
اما چه حاصل از این شب های بی ترانه
وقتی که نیست عشقی از عمر حاصـل ما
/
عشقست ساقی امشب دیوانگی و مستی
وقتی که نیست طرفی از حال عاقل ما
/
ساقی سهیل سر زد در چشم من چو دیدم
«ناهید» جلوه گر شد امشب به محفل ما
حسین دلجووو
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 18
زهرا نادری بالسین شریف آبادی 11 امرداد 1394 02:07
درود برحافظ ثانی وبر قلم مغلوب دستانتان شعر شما مشکیست که خود میبوید نیاز به تعریف ناقص حقیر ندارد
حسین دلجویی 11 امرداد 1394 15:10
درود بانو نادری گل و والاتبارم..
بی نهایت ممنون و سپاسگزارم ، خواهر خوبم...
وقتی کسی درون دلم جا نمیشود
یعنی بیا که بی تو دلم وا نمیشود
.
هر چاله ای که یوسف کنعان نمیدهد
هر دیده ای که چشم زلیخا نمیشود
.
دیگر فریب هیچ نگاهی نمیخورم
یعنی نگاه غیر فریبا نمیشود
.
بانو بتاب قافیه ها را طلسم کن
شعرم بدون وصف تو زیبا نمیشود
.
جامی ببخش در شب بیماری دلم
گل در کویر سینه شکوفا نمیشود
.
دستم به دامنت نرسیده ست نازنین
مهتاب من که اینهمه بالا نمیشود
طارق خراسانی 11 امرداد 1394 05:19
فقـیه شهر که عمری ملامتم می کرد
چراخودش شده در اقتدای چشمانت؟
با سلام و درود
چه جانانه می سرایید استاد
دستمریزاد
حسین دلجویی 11 امرداد 1394 15:14
سلام بر استاد طارق والاگهرم
طارق جان بی نهایت سپاسگزارم از راهنمایی و آموزشتان
چکنم که من همیشه در تو در توی واژگان عربی راه گم کرده و دربدرم..
بازم سپاسگزارم...بزرمهرم...
دلبرم رفت و دلم رفت و دگر تابی نیست
ای دریغا که به لب جام می نابی نیست
.
حسرتم مانده و دستم به وصالی نرسید
کوچه ها خالی و دیگر دل شادابی نیست
.
شب شد و چشم جهان در تب خوابند ،ولی
سهم این منتظر خسته نظر ، خوابی نیست
.
گرچه سهم دل ما شعله برافروختن است
باز هم در شب من جلوه ی مهتابی نیست
.
چه قدر پلک به راه تو به هم بفشارم
بر سر چشمه چشمی که دگر آبی نیست
.
باز ای کاش که تکرار شود دلبری ات...
نازنین بعد تو والله به دل تابی نیست
روح الله اصغرپور 11 امرداد 1394 10:53
درود بر قلم توانای شما
حسین دلجویی 11 امرداد 1394 15:15
سپاسگزارم جناب اصغر پور شاعر و گرانقدرم
ممنونم...
کریم لقمانی سروستانی 11 امرداد 1394 11:46
سلام استاددلجویی گرانقدر
بزرگ مرددیار گلهای محمدی
باز هم ازاندیشه وقلم شیوایتان لذت بردم ومی آموزم
غزلی ناب .ستودنی ودلنشین
لذت بردم
شادزی
حسین دلجویی 11 امرداد 1394 16:16
درود بر استاد دل و اهلی قلم طلایی شیرازم جناب لقمانی گل...
استاد ، ممنون و سپاسگزارم ک آذین افشان محفل خودتان بودید
یا علی...
وقتی اوستای لبت ، وا میگذاری
بر تاق کسرای دلم ، پا میگذاری
/
وقتیکه با دنیای خود یوسف ترینی
پا روی دنیای زلیخا میگذاری
/
شبها که می پاشی شمیم نسترن هات
ششدانگ باغی را به یغما میگذاری
/
نامهربانی اندکی بد نیست ، اما
با مهربانان طرح دعوا میگذاری
/
شبهای حاتم بخشی ات هرچند ما را
در فی سبیل الله ، خود وا میگذاری
/
این عمر بی مقدار طی شد،باز تاکی
پیمان دیروزت به فردا می گذاری
/
هرچند سیبت سهم آدم نیست،اما
در تار و پودم نقش حوا میگذاری
/
در جمع مشتاقان کناراسم «دلجو»
با عشوه ای پیوسته منها میگذاری
حسین دلجووو
حسین دلجویی 11 امرداد 1394 16:17
با پوزش ، تصحیح میکنم...
وقتیکه با دنیای خود یوسف ترینی
پا روی احساس زلیــخا میگذاری
بهناز علیزاده 11 امرداد 1394 13:14
فقیه شهر که عمری ملامتم می کرد،
چرا خودش شده در اقتدای چشمانت،؟
عالیست عالی درودهااا استاد
حسین دلجویی 11 امرداد 1394 16:26
درود بر شما ماه بانوی سبز دشت شمع و پروانه و غزل...
ممنونم بزرگوار...
معطل کرده سبزچشم هایت دشت آهـو را
به ترفندی که بالاتر نشانده تاق ابــرو را
.
کشیدی روی قـرص ماه خودآهسته آهسته
شکوه طرح تلفیق بـهار و عـطر شب بو را
.
کپی برداشتی از تاری شب های یلـــدایم
که طراحی کنی اشک شفق درنقش گیسو را
.
چسان پیدا کنم دل را درون سینه ی شمست
که گم کرده ست مولانا در آن اسـماَ یاهو را
.
من آن مرداب خاموشم دراین حسرت که دستانت
کند ترســیم روی ســینه ام آرامـش قـو را
.
غم از دل مـیرود وقتی که تو آهسته می کاری
به نازی زیر سقفم خاطـــرات یک پرستو را
.
چرا بشناسم از پا دست خود وقتی زلیخاها
نمی خواننددر چشم تو فرق دست و چاقو را
.
بیا تا گـل کند در سبز چشمت دشت آهوها
بیا تا بشکفی از نو تو احساسات «دلجو» را
علی اصغر اقتداری 11 امرداد 1394 13:22
درود بر استاد دلجویی با این غزل زیبا
حسین دلجویی 11 امرداد 1394 16:28
درود بر استاد بزرگمهرم جناب اقتداری قلم طلایی..
سپاسگزار حضور و وامدار مهرتانم گرامی...
شاعرکه میشوی قلمت جور دیگری است
احساس ناب محترمت جور دیگری است
.
یک عده ای مــرید مراد تو می شوند
چون استجابت حرمت جور دیگری است
.
نیش قلم به کنــگره ی عرش می زنی
در استعاره ها کرمت جور دیگری است
.
آرام پشت مرثــیه ها ســبز می شوی
یعنی قداست علمت جــور دیگری است
.
دنیا و بیش و کمــش پیش تو یکی است
معیارهای بیش و کمت جور دیگری است
.
گاهی دلت خـراب یکی واژه می شود
یعنی قرار ارگ بمت جور دیگری است
.
حرف دلت به صرفه ی ظالم نمی زنی
دل گویه های لاجرمت جوردیگری است
.
شاعر که میشوی ضربانت شنیدنی است
زیرا نوای زیر و بمت جور دیگری است
.
شاعر بمان که ذره به افــلاک می کشی
شاعر بمان که هرگرمت جور دیگری است
کمال حسینیان 11 امرداد 1394 22:42
سلام و درود بر استاد عزیزم
خالو چه کردید با دلِ حزینم، این چشمان تان غزل ساز است یا حس و قلم تان
خوشا به حال من که چون شمایی دارم
تقدیمی دارم از دوست عزیزم استاد شبدیز:
گفت: ای شاعر دلی دیوانه داری؟ گفتم آری
گفت در زنجیر زلفم میگذاری؟ گفتم آری
ناگهان گیسو پریشان کرد و با افسونگری گفت :
دوست داری این پریشانْ روزگاری؟ گفتم آری
شعله، در چشم سیاهش موج زد آتش گرفتم
گفت: جان در موج آتش میسپاری؟ گفتم آری
گفت: میدانی اگر از ساغر عشقم بنوشی
تشنه ترخواهی شد از این میگساری؟ گفتم آری
گفت: هرشب با خیال چهرة مهتابیِ من
اشک می افشانی اختر میشماری؟ گفتم آری
گفت اگر در عشق بازی از تو خواهم جان ببازی
مرگ را بر سینة خود میفشاری؟ گفتم آری
گفتم امّا، ازفغانِ آسمان سوزم حذرکن!
خنده زد: آتشفشان درسینه داری؟ گفتم آری
خندة مستانه اش از خواب شیرینم برانگیخت
خلوتم پُر بود از پژواکِ «...آری...گفتم آری...»
حسن اسدی(شبدیز)
پاینده باشید
حسین دلجویی 12 امرداد 1394 03:39
درود بر استاد دلم...کمال عزیز..
درود بر شما و جناب شبدیز گرامی ک الحق و والانصاف زیباترین ها زیبنده ی بهترین هاست...
خوش امدید و صفا بخش محفلمان بودید...بزرگوار... .
وقتی اوستای لبت ، وا می گذاری
بر تاق کسرای دلم ، پا میگذاری
/
وقتیکه با عقبای خود یوسف ترینی
پا روی دنیای زلیــخا میگذاری
/
هرچند سیبت سهم آدم نیست ، اما
در تار و پودم نقش حوا میگذاری
/
نا مهربانی اندکی بد نیست ، اما ..
با مهربانان طرح دعوا می گذاری
/
وقتی که میپاشی شمیم نسترن هات
ششدانگ باغی را به یغما میگذاری
/
این عمر بی مقدار طی شد،باز تاکی
پیمان دیروزت به فردا می گذاری
/
در جمع مشتاقان کنار نام «دلجو»
با عشوه ای پیوسته منها میگذاری
حسین دلجووو
علی اصغر اقتداری 13 امرداد 1394 22:20
سلام
در این عصر رواج چرندیات به نام شعر وقتی به صفحه ی شما می آیم آرام می گیرم واحساس غبن نمی کنم
حسین دلجویی 15 امرداد 1394 17:01
سلام بر استاد بزرگتبارم جناب اقتداری
بزرگوار این مقوله مقوله ایست که پیوسته باعث تکدر خاطر جامعه ی دلسوز اهل ادب میشود
جانا سخن از زبان ما میگویی...
در ضمن سپاس از دریا دریا مهر افشانی زلالتون گرامی یار ادب...
هوا ترست به رنگ هوای چشمانت
دوباره فال گرفتم برای چشمانت
/
اگر چه کوچک و تنگ است حجم این دنیا
قبول کن که بریزم به پای چشمانت
/
بگوچه وقت دلم را ز یاد خواهی بر د
اگر چه خوانده ام از جای جای چشمانت
/
دلم مسافر تنهای شهر شب بو هاست
که مانده در عطش کوچه های چشمانت
/
تمام آینه ها نذر یاس لبخندت
جنون آبی در یا فدای چشمانت
/
چه میشود تو صدایم کنی به لهجه موج
به لحن نقره ای و بی صدای چشمانت
/
تو هیچ وقت پس از صبر من نمی آیی
در انتظار چه خالیست جای چشمانت
/
به انتهای جنونم رسیده ام اکنون
به انتهای خود و ابتدای چشمانت
/
من و غروب و سکوت و شکستن و پاییز
تو و نیامدن و عشوه های چشمانت
/
خدا کند که بدانی چه قدر محتاج ست
نگاه خسته من به دعای چشمانت
مریم حیدر زاده