دوباره آخر قصه شروع تنهایی !
تو هم قبیله ی شعری چرا نمی مانی ؟
نگاه میکنم از پشت شیشه ها انگار
شبیه بارش ابری پر از پریشانی
تو حرف های دلت را نمی زنی اما
برای رد شدن از من هنوز حیرانی
تمام پنجره ها هم ، قفس شدند تا من
بمانم و نروم با هـــوای ویرانی
کسی که در تب حسرت همیشه می سوزد
چرا نمی رود از خاطرم به آسانی ؟
عجیب می شکنم لحظه لحظه در رویا
شبیه موج شکسته حزین و طوفانی
تو کودکانه شکستی همه غرور مرا
نمی شود که بیایی اگر پشیمانی
مگر به شوق سکوتی که نیست برگردم
به آبروی نفس های تلخ تنهایی !
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 2 از 5
نظر 4
رضا بیگی 03 آبان 1397 19:55
درود
عالییی
محمد مولوی 18 تیر 1399 22:50
دوباره آخر قصه شروع تنهایی !
تو هم قبیله ی شعری چرا نمی مانی ؟
........
محمد مولوی 24 تیر 1400 23:49
زادروزتان نیکو
محمد مولوی 24 تیر 1401 00:45