اجازه هست... می خواهم سفره ی دلم را پیش تو باز کنم . کس دیگری را نمی شناسم که حجم دل گرفتگیم را آرامی باشد برای منی که نه قراری دارد نه آرام جانی ! میدانی چقدر هوای چشمانم ابری است میدانم که میدانی . نه اینکه کسی باشد و نه برای کسی برای تو می نویسم .هر بار که خورشید سر زده سر میزند و بر بام چشمانم خانه میکند تا رویای نیمه شبم را دزدانه بردارد و برای کبوتر های همسایه ببرد تا نکند وقتی چشم می پرانم و مژه بر هم میگذرام امروز هم آمده و رفته باشد و من حتی سکه ای هم از رویای نیمه شبم را در قلک خانه ذهنم نریخته باشم !!.
راستی اسمت چه بود؟ دوست دارم وقتی می خوانمت به اسمت صدایت کنم ...هاااا خدا ... میدانی من پرم از کمین دلواپسی های زمینی میدانی اینجا دیگر بوی خاک نمی آید و نه بارانی .نمیدانم تعبیر بی سر و ته زندگی چه میتواند باشد .شاید بارانی ترین دقیقه را برای آسمان امروزم آرزو کنم .
میتوانی به من کمی باران قرض بدهی ؟ ...تنها قطره ای از زلالی ابرهای آسمانت تا کمی صبورانه بر مزار غم هایم چرتکه بندازم که میشود یا نمی شود!
اجازه هست... صدای بلند گریه را میهمان پنجره ای کنم که با آن تمام تاری دنیا را به پاشویه تب دل ترک خورده ام ببرم و بر چشم هم زدنی به اطلسی پیر باغچه بان بسپارم و کم کم دست بر زانو بگیرم یک یا علی بگویم با همان طاقه پارچه های گره خورده و برگ ریزان خاطره هایم بروم انگار نه انگار که چون منی هم بوده ...!!!
نظر 4
زهرا نادری بالسین شریف آبادی 21 خرداد 1394 18:40
بانو بسیارزیبابود قلمتان نویسا
روح الله اصغرپور 26 خرداد 1394 14:03
طارق خراسانی 27 خرداد 1394 12:01
سلام
چه نثر زیبایی!!
ماشاءالله
لذت بردم
کرم عرب عامری 27 خرداد 1394 15:48
درود برشما گرامی
منکه بهش گفتم بیشتر ازین شر مرسانن