نفسش از جای گرم بیرون آمد
و با تمام وجود فریاد زد،مرگ!
گوشه ی خیابان کودکِ کاری
در کنار ترازویش دفتر مشقی داشت
با دست های سرما زده اش نوشت
موضوع انشاء:زمستان را توصیف کنید!
زمستان آری همین است
که تمام دغدغه عده ای،مرگ باشد!
و خیابان به خیابان دست هایی کوچک و سرد
ابتدایی ترین حقوق خود را گدایی کنند
و بر صورت دستفروش زحمتکش
جای سیلی های زمانه ی نامرد مانده باشد
زمستان،این فصل بی رحم
چه شباهت بی رحمانه ای دارد
به تفکری که کفن پوش می شود
برای یک ساز!
صدای هولناک برآمده از بحران را
نمی شنود اما
چه سنگین است وزن این گمراهی
بر ترازوی آن کودک امیدوار.
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
محمد مولوی 27 آبان 1401 00:04
درود برشما