از جهان کوله باری از عشق برگیر و برو
بال بگشا رها کن از پای زنجیر و برو
راه ناهموار و اینجا عشق را پای لنگ
دست از دامنِ دنیا زود برگیر و برو
چون مسافر بار و بندیل خود بر دوش گیر
اسب زین کن مشو از ایّام دلگیر و برو
هست تقدیر ما اشکبار و روزگاران گر سیه
چشم دل گریه کم کن از دست تقدیر و برو
هست جایز بسوزی از آتش سوزانِ عشق
سوختی، نیست اینجا را جای تاخیر و برو
می کند عقل پنهان کاری اگر در کار دل
آشِکارا رها کن این عقل و تدبیر و برو
چشم ما خیس از این نامُرادی ها چو گشت
تا سحر صد بار کن ناله ی شبگیر و برو
گر اسیری در قفس آزاد کن روح خویش
روحِ آزادی بِکن ریشه ی تسخیر و برو
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 14 خرداد 1402 10:59
درود بر شما
محمد مولوی 27 مهر 1402 22:19
زادروزتان مبارک