#باران_صدایم_زد
چشمانم را بستم
سیر میکردم در رویاهای
شیرینت
باران صدایم زد
خوابم را
پشت پلکهایم
به امانت گذاشتم
خنده پاییز راشنیدم
زودتر ازهمیشه
فصل عاشقی را آورده بود
وباسپاهی از برگهایش
لباسی دوخت
برای دل نوعروسم
زمزمه هایی در خیالم نشسته بودند
خوشبحال ابرهای خیال که می بارند
سبک می شوند
خوش بحال عابری که ترس از چراغ قرمز ندارد
فکرش رهاست
خوش بحال پرنده ها
که آواز می خوانند بدون ممنوعیت
و میر قصند در آسمان ها
کاش دلم مثل ابر بود ومی بارید
کاش مثل عابری بودم
ترس از دلتنگی هایت را نداشتم
که هیچوقت سبزنشود
چراغ قرمز زندگی ام
کاش پرنده بودم
وبرایت چهچهه می زد دلم
قلقلک لبانت با شیطنت خود به داد چشمانم رسیدند
بیدار شدم
رنگین کمان خیالت لبخندی زد
پاییز دلم اغاز شد
قول دادم تا عابر باشم و آزادورها باشم
از قیدوبند چراغ های راهنما
تاهمیشه درکنارم تورا داشته باشم
#افسانه_ضیایی_جویباری
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 10
امیر عاجلو 08 آبان 1402 12:01
.مانا باشید و شاعر
افسانه ضیایی جویباری 09 آبان 1402 06:43
درودوسپاس ازشماجناب عاجلوی عزیز
حفیظ (بستا) پور حفیظ 09 آبان 1402 05:05
درودها بانو ضیایی مهربان و بزرگوار و عزیز
مثل همیشه زیبا مخاطب محور و با مضمونی بکر و دلنشین سرودهاید درودها بر شما
افسانه ضیایی جویباری 09 آبان 1402 06:44
سپاس ودرودبیکران جناب حفیظ گرانمهرقدردان شمااستادگرانقدرم
جواد قنبریان 09 آبان 1402 17:55
خوش به حال پرنده ها
چه زیبا سروده اید بانو
افسانه ضیایی جویباری 09 آبان 1402 19:00
درودهاخدمت شماجناب قنبریان دوست عزیزبسیارسپاس از مهرتان
نصراله شبانکاره 10 آبان 1402 07:37
درود به شما.زیبا آفریده اید.مانا باشید.
افسانه ضیایی جویباری 10 آبان 1402 09:18
هزاران درودخدمت شماجناب شبانکاره استادگرامی متشکرازمهربانیتان
سیاوش دریابار 10 آبان 1402 15:06
حدیث درد می باید نوشتن
کلام سرد می باید نوشتن
حدیث تو جور و جفا بود
بنام مرد می باید نوشتن
با سلام
درود بر شما و قلم شیوایتان
موفق و مانا باشید
افسانه ضیایی جویباری 10 آبان 1402 17:46
درودهابرشمااستادمهربان تشکرازلطف ومحبتان متشکرم