چه کس جز تو مداوا میکند حال خرابم را
چه دردی میکشم بی تو، بیا کم کن عذابم را
شده اسباب زحمت اشکهای بی سرانجامم
بیا و لااقل با خود ببر چشمِ پر آبم را
دل از من بردهای و باز هم از من طلب کاری
تو را باید ببوسم تا بپردازم حسابم را
نشان از من چه میپرسی؟ منم آن شاعر دلتنگ
که دور از تو به آتش می کشم هر شب کتابم را
هزاران زخم را با یک تبسم میکنم پنهان
و هر جایی به صورت میگذارم این نقابم را
نبودی و همیشه با خیالت زندگی کردم
خوشم با فکر و رویاها، نگیر از من سرابم را
بده ساقی به دستم جام و پیوسته مرا دریاب
که امشب مثل هر شب تلخ مینوشم شرابم را
همه عمر از تو پرسیدم که آیا دوستم داری؟
رسیده لحظهی مرگم، بده اکنون جوابم را
حمیدرضا آبروان
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 6
امیر عاجلو 11 اسفند 1402 10:38
سلام ودرود
حمیدرضا آب روان 13 اسفند 1402 01:05
درود و سپاس
یاسر قادری 11 اسفند 1402 19:12
مرحبا جناب آب روان
دلنشین قلم زدید
قلمتان سبز
حمیدرضا آب روان 13 اسفند 1402 01:06
درود و سپاس بیکران
به مهر خوندید
برقرار باشید به مهر
محمود فتحی 13 اسفند 1402 09:35
سلام دوست گرامی نیایش بسیار زیبایی بودموفق باشید
حمیدرضا آب روان 13 اسفند 1402 13:42
درود و سپاس
ممنونم از توجهتون
برقرار باشید