از سرخی گونه هات در چله زمستان
تا بی قراری هر شبم برای برگشتن
همه میسوزند یا که سوزاندمش
با کشیدن ماشه ای که باید میچکاندمش
.
.
.
دارد به خون خود غرق میشوم در عمق تنهایی؛
در دامم و غم دارم و اما تو آزادی...
آزادی که با من گم شوی در عمق شب زیستن؛
یا با یکی دیگر بخوابی در تختی رویایی...
گاهی کنار شوهرت یادی بکن از من؛
از روزگاری که مرا کم کرده است از من...
دارد تکانش میدهم این غول آدمخوار؛
دارم صدایی میدهد این اسلحه هر دم...
تنهایم و تنهاییم هر روز با "من" بود؛
از روزگار من کمی "دوست دارم" کم بود...
بگذار تا رها شوم از دام تنهایی؛
تنهای تنهایم و تنها "تو" میدانی...
با هر نفس شلیک بود همنفسم هر دم؛
دارم به خون خود غرق میشود این آدمک باز هم...
میترسیدم و باز هم شلیک با من بود؛
از آدمای روزگار همسر من "غم" بود...
با آتشی که بس نشد با پرچمی بیرنگ؛
تا آن نفس یک همنفس "شلیک" با من بود...
دارم سیاهی میرود چشمانم هر دم؛
شلیک با شلیک با در خواب فرو رفتن...
هر چند که مشقی بودم در هر گلوله یاد؛
اما با هر شلیک می بردم مهر تو را از یاد...
آخر خلاصه میشدم با خواب بی همخواب؛
دنیا هنوز میگذرد و من همچنان تنهام...
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 7
کمال حسینیان 09 آذر 1394 22:26
درودتان باد جناب حاتمیان عزیز
با اینکه قالب شعر دلنشین تان را متوجه نشدم ولی در اوج احساس بود
دستمریزاد
پاینده باشید
نسرین قلندری 09 آذر 1394 22:30
درود
علیرضا خسروی 10 آذر 1394 00:24
احسنت...
کرم عرب عامری 10 آذر 1394 15:40
منوچهر منوچهری(بیدل) 10 آذر 1394 16:45
سلام ودرود بر شما بسیار زیبا ممنونم عالیست
مهدی صادقی مود 10 آذر 1394 20:16
مسعود احمدی 10 آذر 1394 22:57